-
صدای پای توهم دوباره پیچیده...
پنجشنبه 7 فروردین 1404 12:34
به گوش می رسد از دل صدای تکراری به پشت درب نشسته گدای تکراری عنایتی وَتَصَدّق به ما لطافت کن چرا که آمده ام با دعای تکراری فقیر و مُفلسم ای جلوه ی تمام حُسن منی که پر شدم از ادعای تکراری نشسته باز به دوشم غرورِ ذکر و سجود به خویش گفتم امان از ردای تکراری در انتظار نگاهت به خود فرو رفتم به خون تپیده ام از این جفای...
-
عنان ز کف مده ای کوه صبر باده نشین...
شنبه 1 دی 1403 18:08
در گوشه یی ز داغ جفایت رمیده ام روی خوش از خیال وصالت ندیده ام سنگی زدی که شیشه ی فردانیت، شکست از غربتم بپرس، چه دردی کشیده ام خون دل از نگاه من هر روز می چکد این می ز ابتدای فراقت چشیده ام خسته ز جنگ عقل و غریزه، نشسته ام تسلیم، در مقابل اشکانِ دیده ام صد بار از جنون، سرِ صبرِ جمیل خویش با خنجر قساوت عشقت بریده ام...
-
عکس رخ یار...
پنجشنبه 10 آبان 1403 18:51
هر روز یاد تو، گره ای زد به کار ما آری خزان زده به تمام بهار ما ما را دگر تحمل درد فراق نیست کم کن ز لطف گوشه ای از کوله بار ما کمتر بسوزمان، غم معشوق کافی است ای صبر شعله ور شده از انتظار ما حتی غزل کشیده به آتش برای خود این دفتری که پر شده از شعر یار ما دل در میان هجمه ی غم های دوری ت هر روز میکند گله از غمگسار ما...
-
و ما ادارک ما لیل...
پنجشنبه 3 آبان 1403 20:13
محبت را تداعی میکند بر روی بالینش تلقی میکند رسم جنون را بر مجانینش کجا میخاستم اِدارک ماٰ اَدراکِ لَیل ش را که حتی مانده ام در فهم جزیی از عناوینش یتیمان و اسیران هم به پشت درب مهر او هو الرزّاق را معنی کند بهر مساکینش به هنگام تغزل های خویش از وصف اوصافش به حیرت میرسد شعر از مفاهیم و مضامینش مشیت را رقم زد با دعای...
-
هو الاول و الاخِر
چهارشنبه 11 مهر 1403 14:08
به گِرد خویش از روز ازل، او محفلی دارد قلم می گفت با خود، او چه دست عادلی دارد مرا انداخت در سیل بلا، تقدیر محض او به ظنی زیر لب گفتم، که دریا... ساحلی دارد نوشتم ساحل اما شرط قرب است، ابتلا، آری بنازم خالق عالم چه تیغ مایلی دارد بکش دست نوازش بر سر مجنون دیوانه که در وادی طینت از کَرَم آب و گلی دارد به پشت درب میخانه...
-
دل در گِروئِ حیرت جانکاه تو مانده...
شنبه 3 شهریور 1403 10:30
زخمی ست بر دل، از قدمگاه تو مانده این زخم ها از عشق جانکاه تو مانده در ظلمتی که غرق تنهایی خویشم یک روزنه از نور مصباح تو مانده از دلخوشیِ چند روز زندگانی درد فراق گاه و بی گاه تو مانده دریا به جزر و مد خویش ش گفت هر بار غرق نگاه روی چون ماه تو مانده صدها مسیحا دم میان خرق عادت در حیرت از اعجاز یک آه تو مانده عمریست...
-
تجلی ذات...
شنبه 23 تیر 1403 13:30
چشمم به اشک روضه مباهات می کند با ناله های نوحه مناجات می کند اعجاز در مجالس روضه عیان شود الله چون تجلّیِ از ذات می کند قلبم به خون نشسته برای عزای تو در محضرت ارائه ی حاجات می کند دست گدایی ام که دراز است بر درت تصدیق این بضاعت مزجات می کند در گیر و دار محشر کبرایِ ممکنات یک گوشه چشم تو همه را مات می کند در هجمه های...
-
او که اینگونه مرا صنعت کرد؟...
سهشنبه 22 خرداد 1403 00:11
می شود از می ساقی، تو معطر باشی قصه این است که از خون جگر، تَر باشی کاش یک جام پُر از می، پَر و بالت بدهند شاید اندازه ی پرواز کبوتر باشی مرهمی نیست به زخمم که دلم خوش باشد مرگ ای مونس من، از همه بهتر باشی آخر قصه جنون است... نباید ای دل سال ها در پی فرجام نکوتر باشی کاش میشد که در این جنگ سراسر تزویر همه ی معرکه را...
-
صحبت با خویش در خلوت بس است...
پنجشنبه 20 اردیبهشت 1403 00:09
سیل سیلی جفای شعر بر صورت بس است این نمایش های مغرورانه ی قدرت بس است باز هم نعلین عجز از پا در آمد با غرور پرسه در پس کوچه های وادی حیرت بس است نیست حد من سخن از صورت و بی صورتی کلمینی یا حمیرا بایدم، طاعت بس است ضرب در کثرت شدیم از بس مقیَّد گشته ایم ادعای سالکی و سیرِ در وحدت، بس است جاده های انتظارش هم ندارد انتها...
-
وجه الله....
شنبه 11 فروردین 1403 03:25
هر طرف مینگرم روی تو را می بینم آنچه بی حد همه جا جلوه کند وجه خداست حمید خان محمدی
-
سال تحویل شد و هجمه ی غم ما را برد...
چهارشنبه 1 فروردین 1403 05:07
ای خوش آن روز که چشمان تو بیمارم کرد جلوه کردی و به یکباره گرفتارم کرد کُنج تنهایی خود گرم نگفتن بودم غزلی آمد و آلوده به گفتارم کرد قامت عشق به محراب جنون می بندم قافیه ریخت و از حمدِ تو سرشارم کرد ساحت قُدسی معشوق به دل انشاء گفت از میِ حیرتِ اسمائیه پُربارم کرد عذر تقصیر به کس نیست میان حسرت عافیت خواهی ما بود که...
-
ما در حرم به عرش الهی می رویم....
پنجشنبه 10 اسفند 1402 20:24
یک جرعه چایِ داغِ حرم می برد به عرش گویا کلید عرش همان چای داغ او ست حمید خان محمدی
-
سیمای بغض آلوده چشم تر نمیخواهد...
دوشنبه 7 اسفند 1402 20:16
سیمای بغض آلوده، چشم تر نمی خواهد جانی که بر لب آمده، بستر نمی خواهد هر روز تنهایی غزل گفتم برای خویش ابیات پر تکرار ما دفتر نمی خواهد یک ضربه مانده تا غروب آفتاب عمر قطع درخت قد کمان، لشگر نمی خواهد آنقدر با تیغ غمت گشتم مِی آلوده زخم دلم را مرهمی دیگر نمی خواهد هر که به عمر خویش گر پیدا کند ذره از کیمیای مهر تو......
-
به وقت سجده ام انگار روبروی تو ام...
سهشنبه 1 اسفند 1402 10:21
به وقت سجده ام انگار روبروی توام منم که واله و شیدای خُلق و خوی توام ز نور باده پر از انبساط خاطره ام در آن نیاز سحر چون به گفت و گوی توام چه حیرتی ست به وادی تیه اگر که در آن به هر طرف که کنم رو، به سمت و سوی توام؟! هزار دفعه بمیرم به نفخ صور اما در آن قیامت کبری به جستجوی توام همیشه خیره به ماه چهارده ماندم همیشه...
-
یک جرعه از تجلی اسمت بنوشمان....
شنبه 16 دی 1402 18:37
در وادی محبت او، جان نیاز نیست دیوانه را به ملک سلیمان نیاز نیست باید که شست دست ثواب از صلات و ذکر میخانه را به صوم مسلمان نیاز نیست دل را مزن به تیرِ خیالِ وصال خویش ویرانه خانه را که به طوفان نیاز نیست یک جرعه از تجلی اسمت بنوشمان در جام پر ز باده به باران نیاز نیست پهن است خان لطف تو تا آخرین نفس عالم نشسته است به...
-
نیازی نیست تا حکمت بخوانیم...
یکشنبه 19 آذر 1402 13:25
نگاهم خیره مانده بر تلاطم های گیسویش خمار و مست ماندم از فریب چشم جادویش شبم چون روز روشن شد ز تصویر درخشانش فروزان نور عالم تاب در محراب ابرویش تکلم های تکراری که ختمش می شود... ای کاش طواف عشق می کردم به دور خال هندویش به یک گوشه نگاه خود جهانی زنده میدارد مدار ممکنات و کهکشان ها از سر کویش من از اسم احد اینگونه...
-
قطره چون می میتوان گشتن چرا دریا شود...
سهشنبه 23 آبان 1402 08:29
دست کسی به سرِّ نهانم نمی رسد گوشی به داد آه و فغانم نمی رسد دل گرم وعده های خیالات گشته ام این بارِ کج به مقصد آنم نمیرسد خواهم که در میان بگذارم کلام خویش اما کسی به پای بیان م نمی رسد قالو بلی یِ بار امانت به لب نشست حمل ش به ظلم و جهل!؟... توانم نمی رسد دریا نمی شود اگر از لطف، قطره ای مِی باشد... این قضا، به...
-
سفر انگار برایم غزلی داشته است...
دوشنبه 10 مهر 1402 09:01
مرغ دلم ای کاش پری داشته باشد تا اوج تغزل سفری داشته باشد حالم چو درختی ست که در جنگل سوزان امید ندارد که بری داشته باشد آغوش غزل باز شد، آمد به کنارم ای کاش به زخم ام ثمری داشته باشد ای مرگ بنوشان ز می قطع تعلق شاید که بر این دل اثری داشته باشد سخت است بر آیینه که تصویر برآرَد بی آنکه ز یارش خبری داشته باشد بر سردرِ...
-
خیری ندیده ایم از این اختیارها...
سهشنبه 7 شهریور 1402 16:26
صبر آمده به سر... که بَرَد انتظار ما گشتیم و نیست یک اثری از نگار ما بگذار با غمم بنشینم به درد و دل پیدا نشد به جز غم دل، غمگسار ما بودم رها میانه ی پیکار سرنوشت حالا تغزُّل آمده در نقشِ یار ما در آسمان پی مدد از ذات بوده ایم روی زمین رسیده به فریاد و زار ما حتی خبر ز وادی طینت نمی دهد تا مرهمی شود به دل بی قرار ما...
-
سرآپا اگر زرد و پژمرده ایم...
چهارشنبه 14 تیر 1402 17:52
چو مرغان، در این خانه پرپر شدیم غریبانه بی یار و یاور شدیم دوباره دلم پُر شد از ناله ها گمانم که با غصه دم پر شدیم ز روی فریبای هر آینه اسیر خیالات و باور شدیم به هر راه و بی راهه یی سر زدیم زهی فکر باطل که بهتر شدیم زمانه سر سازش از ما ربود از این بی وفایی مکدر شدیم در آوازه های جگر سوز عشق سراپا زخون جگر تر شدیم مرا...
-
انتظارها...
چهارشنبه 31 خرداد 1402 07:15
بر دوش، کوهی از اثر کوله بار ها فریاد بی صدا، ز پس آه و زارها خالی ز رنگ گشته، دگر سو نمانده بر چشمی که پر شد از شرر زخمِ خارها حتی ز یوسفِ سرِ بازارِ مصریان دل برده زلف یار هزاران هزارها در باغِ پر ز عِطر تو جای ملال نیست آتش کشیده قاطبه ی گلعزارها دل شسته ام میان هیاهوی اشک و غم از مدعی عشق و وفا، انتظارها گفتم به...
-
رفت که رفت...
دوشنبه 15 خرداد 1402 23:13
آن همه شور شعف از دل ما رفت که رفت هرچه دادی به یکی زلف دوتا رفت که رفت من ندانستم از این بحر و عروضی چه کنم شعر آمد همه ی قافیه ها رفت که رفت ای کلیم از تو سخن هست ولی گوش کر است معجزی نیست اگر شور عصا رفت که رفت گفت یک گوشه نگاهش همه سلمان سازد پس از آن بود که هوش از سر ما رفت که رفت همه ی عمر به پای خم ابرویش سوخت...
-
تنهای تنها...
دوشنبه 8 خرداد 1402 08:14
باید نشست و واژه به واژه شروع کرد تنها دوای آتش دل در تغزل است حمید خان محمدی
-
دل من...
جمعه 22 اردیبهشت 1402 22:56
<به یک نگاه تو تطهیر میشود دل من> به کربلای تو زنجیر می شود دل من گلوی تُرد علی اصغر ت به دام بلاست ز غصه های دلت پیر میشود دل من حمید خان محمدی
-
جام بلا...
یکشنبه 17 اردیبهشت 1402 23:13
که گفته است که در راه عشق بی دردم که گفته است که در آتشم ولی سردم پیاله پشت پیاله، پر از شراب بلا اگر که سر نکشم قطره قطره، نامردم به جبر چشم تو ای کاش جلوه یی ناگاه پری دهد، برهاند ز خویشتن هر دم بدایتی نبود چون نهایتی نبود نرفته ام که بگویم تمام... برگردم به مرگ خویش مرا شاید از خودم ببرند ولی میان سوخته پرانِ دل،...
-
گله دارم...
سهشنبه 5 اردیبهشت 1402 17:23
ز ناز و غمزه ی معشوق دُر نشان گله دارم همان که عمر مرا برد از آن از آن گله دارم به دام گیسویت افتادم و قرار ندارم به تیغ چشم بزن باز، کی از آن گله دارم هزار و یک شب من ریشه در نگاه تو دارد چه گویم ات مه زیبای آسمان، گله دارم خدا کند دل آشفته ام قرار بگیرد فراق یار ز جانم گرفته جان، گله دارم نمانده است به بال و پرم...
-
...أنا العتیق...
شنبه 2 اردیبهشت 1402 19:26
ز تیر دهر چنان راه و رسم ما گم شد جنون ز کار قضا غرق در تبسّم شد کشیده تیغ جفا عقل مصطلح... انگار دل شکسته ی مجنون پر از تلاطم شد گمان خویش به بود از تجسُّدم میرفت سرود نیستِ هستم سحر ترنُّم شد من از بدایت عمرم هراس دارم چون به انتهای سلوک از ازل تهاجم شد أنا العتیق به سر دارد آن گناه محض به یک نگاه رئوف... آخرش...
-
ما در پیاله عکس رخ یار؟.....
جمعه 1 اردیبهشت 1402 23:50
ای ترس از زمانه کمی هم ثواب کن رحمی به حال خسته ی زار و خراب کن لااقل میان سختیِ سیرِ به قهقرا فکری برای زخمِ غم و اضطراب کن در گیرودار حسرت ایام رفته ام یک یا مدد ز جام دعا مستجاب کن ما در پیاله عکس رخت را ندیده ایم با اسم الکریم ، غریب را خطاب کن یا رخ نما و یا ز لطف، یک نگاه بر آیینه های زنگی بزم شراب کن بر سر عبای...
-
این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس...
پنجشنبه 3 فروردین 1402 19:35
این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس ذکر تسبیحات احیا باز افتاد از نفس واژه ها را اشکِ غربت با خودش همواره برد دفتر املاء و انشاء باز افتاد از نفس دل به دریا میزنم، شاید نصیبم موج شد حال طوفانی دریا باز افتاد از نفس هر که آمد، تیشه ای بر ریشه ی ما میزند یک نفر اینگونه تنها باز افتاد از نفس صبر... در دیدار یوسف هم سپر...
-
سودای دل...
جمعه 21 بهمن 1401 14:37
دلی دارم نوای شورانگیزی به سر دارد هزاران حرف با غم ها و زخم چشم تر دارد دلی دارم که در جنگ میان خویش با خویش اش به چرخش های شمشیر نظربازان نظر دارد سر سودای سیمرغ سلوک و سیر و سرمستی به وقت خواب ناز شهر، در بانگ سحر دارد دلم انگار آیینه به آیینه ترک برداشت دلم انگار از درد و بلا و غم خبر دارد ز آه دل جنون فریاد می زد...