غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

معطر از می ساقی...

می شود از می ساقی معطر باشی

قصه این است که از خون جگر تر باشی


 حمید  خان محمدی

صحبت با خویش در خلوت بس است...

سیل سیلی جفای شعر بر صورت بس است

این نمایش های مغرورانه ی قدرت بس است


باز هم نعلین عجز از پا در آمد با غرور

پرسه در پس کوچه های وادی حیرت بس است


نیست حد من سخن از صورت و بی صورتی

کلمینی یا حمیرا بایدم، طاعت بس است


ضرب در کثرت شدیم از بس مقیَّد گشته ایم

ادعای سالکی و سیرِ در وحدت، بس است


جاده های انتظارش هم ندارد انتها

گفتن -از دیدار او- با خویش در خلوت بس است


خواستم شعری بگویم از شهنشاه نجف

قافیه آمد به جوش و گفت: ای رعیت، بس است


حمید  خان محمدی