غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

شرح تمنّا...

در گوشه یی به شرح تمنّا نشسته ام
با اشک چشم، در دل غوغا نشسته ام

غرق نگاهم و پُرِ آشوب گشته ام
اینجا قیامتی شده بر پا، نشسته ام

امید بسته ام به طلوع سرای عقل 
حالا غروب را به تماشا نشسته ام

صد بار در خیال غلط سیر کرده ام
ماندم چرا دوباره به انشا نشسته ام!

درگیر و زیر هجمه ی شمشیر غربت م
مجنونم و به حسرت لیلا نشسته ام

حتی جنون گریست به حال و هوای من
از بس که پر شکسته و تنها نشسته ام

کس نیست مرهمی بگذارد به روی زخم
شب در تصور غم فردا نشسته ام


حمید  خان محمدی 

ندای صبح گاهی...

شنید این ندا را خماری ز ساقی

بنازم به چای غلیظ عراقی


حمید خان محمدی