غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

عرق شرم من از روی سیاهم جاریست

شرمنده ام که مایه ی شرمم برای تو

ما را نوشته اند از اول به پای تو 


نایی نمانده بر دل بی جان و خسته ام

صد مرده زنده می شود از یک نوای تو


هستند انس و جن سر خان محبتت

سرچشمه ی حیات جهان در لوای تو


یک گو شه ی نگاه تو ما را شفا دهد 

درمان شده ست درد همه از دوای تو


ما در احاطه ی غم و اندوه می تپیم 

آخر نشد زَنَم نَفسی در هوای تو


سرمایه ای نمانده به جز جانِ بی رمق

ناقابل است، این تن و جان هم فدای تو


إنا الحسین (ع) آتش عشقی ست در قلوب 

لا تَبرُدُ، شده دل ما مبتلای تو


محشر چه عرصه ای شود از لطف و بخششت

این تازه گوشه ای بُوَد از خونبهای تو


مرغ خیال ما همه شب از غم فراق

پر می زند به محشر کرب و بلای تو 


حمید  خان محمدی

غم غربت دل ما را سوزاند

آتش عشق تو جاری شده در جان و تنم

تربت پاک بقیعت، قبله گاه وطنم


خورده نانی سگ ولگرد، ز دستت، پس از این

بنویسید مرا کلبِ امام حسنم(ع)


روی زیبات شده نقطه و عالم پرگار

گَشته ام دور سرت، ذوبِ در این سوختنم 


سفره‌ی رزق تو در عالم خلقت پهن است

ریزه خوارت شده ام، بی خبر ازخویشتنم 


به خیالم غزلی آمد و ناگه دیدم

سوخت از غربت تو واژه درون دهنم 


تربت کرببلا بر لب من لحظه ی مرگ

حَسنی ام(ع) بنویسید به روی کفنم


حمید  خان محمدی


چه بگویم همه از حال خراب است

آنسان که تو دیدی دل دیوانه ی ما را

باجلوه نوشتی همه افسانه ی ما را


پیمانه لبالب شده بود از می عشقت

کاشوب کشیدی همه می خانه ی ما را


اعجاز مسیحاست مگر گوشه نگاهت

رویاند دمت، حالت مستانه ی ما را


صد شکر از آن نقش گِلی که تو سرشتی 

چون داده صفا گوشه ی ویرانه ی ما را


با روضه ی سر های بریده جگرم سوخت 

در شعله نهاده پر پروانه ی ما را


با سر شده مهمان یتیمش... چه یتیمی 

انداخته از بار غمش شانه ی ما را


حمید  خان محمدی

آن سان که خار، یارِ گلستان شود گهی

آن سان که خار، یارِ گلستان شود گهی

مجنون اسیر لیلی دوران شود گهی


با اینکه هست کار غلامان، غلامیت

نوکر به خیمه‎ گاه تو مهمان شود گهی


حتی اگر ز باغ فدک حاصلی نماند

رزق بهشت روزی سلمان شود گهی


بگذار بی محلی‎ات اهل وفا کنند

یک پینه ‎دوز محرم سلطان شود گهی


از چشم این و آن چو فتادی غمین نباش

هدیه ز مور نزد سلیمان شود گهی


گر اشک چشم مانده به راهم، امید هست

دریا عجین قطره‎ ی باران شود گهی


یک گوشه چشم یار عوض می‎کند مرا

حُر هم ز لطف جزء شهیدان شود گهی


بی‎ارزشم ولی شده‎ ام کلب آستان

سگ هم به کوی یار نگهبان شود گهی


در پشت ابر چهره‎ ی خود را نهان مکن

با یک نسیم روی تو تابان شود گهی


ای جزر و مد پلک دو چشم تو، قاتلم

غرق نگاه شامل طوفان شود گهی


دل خانه‎ ی امام زمان نیست لااقل

ای کاش همنشین تو جانان شود گهی


ما ریزه ‎خوار خوان حسینیم و ریزه ‎خوار

هم سفره ‎ی تمام امامان شود گهی


ناشناس

همیشه دردمندی مقتضای حالِ مسکین است

همیشه دردمندی مقتضای حالِ مسکین است
به ساحل سر نهادن عادتِ دریای غمگین است

مخواه از من که صحرای صبوری باشم آنجاکه
تمام کوه‌ها گفتند: بارِ عشق سنگین است

بُوَد عمری که در صبح طلوعش چشم بر راه‌ست
دلم آیینه‌ای دارد که بی‌اندازه خوشبین است

من از خرما به سلمان دادن این بیت فهمیدم
که بعد از چند صد سال عاشقی یک لحظه شیرین است

 استاد سید رضا جعفری