غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

جام بلا...

که گفته است که در راه عشق بی دردم

که گفته است که در آتشم ولی سردم


پیاله پشت پیاله، پر از شراب بلا

اگر که سر نکشم قطره قطره، نامردم


به جبر چشم تو ای کاش جلوه یی ناگاه

پری دهد، برهاند ز خویشتن هر دم


بدایتی نبود چون نهایتی نبود

نرفته ام که بگویم تمام... برگردم


به مرگ خویش مرا شاید از خودم ببرند

ولی میان سوخته پرانِ دل، فردم


قسم به ماه چهارده تو را درون چشم

خدای مطلق آئینه یاد می کردم


تو ای نظاره گر خون حلق تُرد علی

میان سیل بلایم ببین کم آوردم


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد