غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ای وای که با این دل دیوانه چه جنگی ست...

آغو‌ش تو در خواب... چه تصویر قشنگی ست

ای وای که با این دل دیوانه چه جنگی ست


چشمان تو سرچشمه اشعار دلم بود

عمری ست عبادت کده ام این بت سنگی ست


یک گوشه نگاهت به خیالم زده امشب

زنگار، تو بردار، که دل زنگیِ زنگی ست


حتی به فراق تو غزل، اشک فشان است

تشویش شبانه تشری زد که:چه ننگی ست؟ 


فهمیده ام حالا که در تاب و تب عشق

یک رنگ نبودی و دلت از همه رنگی ست


حمید خان محمدی 

چشمان ترم...

دگر از ماه جمالش، خبرم نیست که نیست

عاقبت بر سر کویش گذرم نیست که نیست 


از همان لحظه ی فقدان و غم دوری او

ذره ای خواب به چشمان ترم نیست که نیست


روشن از نور وجودش همه دنیای مثال

به دم فجر طلوع ش، اثرم نیست که نیست


دم به دم می‌طلبد، پر کشم از شوق وصال

چه کنم... سوخته ام... بال و پرم نیست که نیست


آنچنان شعله زده بر می و میخانه ی عشق

اثر از سوخته های جگرم نیست که نیست


پر کشیده شعف از بام دل خسته ی ما

شوق اگر هست، به جز شوق حرم نیست که نیست


حمید خان محمدی