غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

عکس رخ یار...

هر روز یاد تو، گره ای زد به کار ما

آری خزان زده به تمام بهار ما


ما را دگر تحمل درد فراق نیست

کم کن ز لطف گوشه ای از کوله بار ما


کمتر بسوزمان، غم معشوق کافی است

ای صبر شعله ور شده از انتظار ما


حتی غزل کشیده به آتش برای خود

این دفتری که پر شده از شعر یار ما


دل در میان هجمه ی غم های دوری ت

هر روز میکند گله از غمگسار ما


ای کاش یک طبیب محبت، بیاورد 

مرهم برای درد و غم ماندگار ما


«ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم» 

 عکسی به روی باده ز نقش نگار ما


سرزنده می شوم نفسی تازه می کنم

یک لحظه گر زنی قدمی بر مزار ما


حمید  خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد