در گوشه یی ز داغ جفایت رمیده ام
روی خوش از خیال وصالت ندیده ام
سنگی زدی که شیشه ی فردانیت، شکست
از غربتم بپرس، چه دردی کشیده ام
خون دل از نگاه من هر روز می چکد
این می ز ابتدای فراقت چشیده ام
خسته ز جنگ عقل و غریزه، نشسته ام
تسلیم، در مقابل اشکانِ دیده ام
صد بار از جنون، سرِ صبرِ جمیل خویش
با خنجر قساوت عشقت بریده ام
پیدا نکردم از گل باغت نشانه ای
مانند ریشه در غم و حسرت دویده ام
در انتهای سوگِ قلم با کلام و شعر
گویا به ابتدای تغزُّل رسیده ام
حمید خان محمدی