-
جام بلا و این تن رنجور سالکان...
جمعه 14 بهمن 1401 00:57
درد فراق دیدن رویت عذاب ماست کوچک ترین نگاه تو، رویای خواب ماست سویی نمانده بر دل رنجور عاقلان نورِ چراغِ مُرده کجا آفتاب ماست!؟ انگار آسمانِ زمستانِ شهر هم غمگین و دلشکسته ی حال خراب ماست باران صبر، سیل بلا... تا نظاره کرد لبریز اشک گشته و حیرانِ تاب ماست وصلِ مدام نیست، به میخانه ی طریق خونِ جگر حکایت بزم شراب ماست...
-
در حسرت آغوش تو...
سهشنبه 27 دی 1401 16:29
در حسرت آغوش تو گاهی به گاهی مرغ خیالم، خواب را از چشم من برد حمید خان محمدی
-
دوا که نیست کمی مرهمی به دل بگذار
جمعه 23 دی 1401 18:20
بدون تو شب عالم سحر سراغ ندارد نگاه نافذ چشمت گوهر سراغ ندارد مدار گیسوی تو محور قرار فلک بود که عرش نقطه ی ثقلی دگر سراغ ندارد نهان مکن ز سماوات، قرص کامل رویت چنین فروغ درخشان، قمر سراغ ندارد درون قلب من انگار پر ز توست نگارا به کُنه آینه چشمی اثر سراغ ندارد به دردهای دلم دلبرا دوا تو نمودی طبیبِ زخمِ جنون، این ثمر...
-
ز غم دوری تو شکوه کجاها بُردم...
جمعه 25 آذر 1401 11:10
دل در سیطره ی مهر تو بی پروا شد عاقلی بود که مجنون دل لیلا شد خسته و غم زده از روز شب تکراری ناگهان در سرش از شور و شعف، غوغا شد دل و دین برد ز خوبان جهان هستی رخ ماهت که چنین شاه رخ زیبا شد دیده نوشید می از روی تو و عُزلت جُست بی جهت نیست که در میکده ات تنها شد با همان غمزه ی آلوده به شمشیر جفا منظر چشم تو در خواب...
-
غروب جمعه...
دوشنبه 30 آبان 1401 00:22
زخم غروب جمعه چرا کم نمی شود؟! گویا عمیق بوده که مرهم نمی شود هشدار داده بوده ام این نکته را به خود عقل و جنون در آینه با هم نمی شود بشکن جنون... حصار تَعقُّل به تیر عجز ایستادن ام به صبر، دمادم نمی شود با سیل وهم و چالش مُشتی خیال پوچ صحرای خشک قلب که خُرَّم نمی شود دل کنده ام ولی همه جا نقش چشم توست قطع تَعلقات که...
-
لا تصبُ الدِّهر...
دوشنبه 16 آبان 1401 09:28
حقیقت است که دریای بی کران باشد به زیر سایه سیمرغ آشیان باشد مناز بر جلواتِ سلوک، محدودیم قیود و حد همه زنجیر پای جان باشد به باد داده نماز و قنوت و اذکارش دلی که در گرو وصل این و آن باشد نگفته اند که در سیر معرفت، عارف ز ابتلای تن و روح در امان باشد به لوح دهر رقم خورده مبتلا باشیم قلم به دست شرر بار کاتبان باشد سماء...
-
شرح تمنّا...
شنبه 26 شهریور 1401 19:19
در گوشه یی به شرح تمنّا نشسته ام با اشک چشم، در دل غوغا نشسته ام غرق نگاهم و پُرِ آشوب گشته ام اینجا قیامتی شده بر پا، نشسته ام امید بسته ام به طلوع سرای عقل حالا غروب را به تماشا نشسته ام صد بار در خیال غلط سیر کرده ام ماندم چرا دوباره به انشا نشسته ام! درگیر و زیر هجمه ی شمشیر غربت م مجنونم و به حسرت لیلا نشسته ام...
-
ندای صبح گاهی...
شنبه 19 شهریور 1401 07:03
شنید این ندا را خماری ز ساقی بنازم به چای غلیظ عراقی حمید خان محمدی
-
اراده های الهی... چه باک از غم دوری
شنبه 22 مرداد 1401 19:21
َبرای دیدن رویت دلم چه طوفانی ست به اشک... حال و هوای شبم چه بارانی ست دلم خرابه ی امید وصل رویت شد بهای عشق غم است و حدیث ویرانی ست درین زمانه فقط عشق هم کلامم بود به روی پیکر آن هم نشان پیکانی ست گُلی که باد بهاری خبر ز بویش داد خوراک و خواب و خیال و امید گلدانی ست ز زخم هجر ملالت کشیده ام هر دم برای چشم تو انگار...
-
نقش قالی...
شنبه 18 تیر 1401 11:21
حال نامعلوم ما حالی به حالی می شود نیست راهی جز مدارا،... چند سالی می شود در میان جنگ شاید ها و بایدهای دل چشم غرق رنگ های نقش قالی می شود نقش گفتم، آری آن نقش نگار یار بود اینچنین مرغ خیالم لاابالی می شود هر سحر دنبال تو گشتم به میخانه ولی عکس در پیمانه تصویری خیالی میشود تا گرفتم جان به یادت، باز افتاد از نفس هر دمم...
-
مصور الصور...
دوشنبه 6 تیر 1401 14:58
هر کجا مینگرم روی تو را می بینم این چه ظلمی ست که هر دم به خیالم باشی حمید خان محمدی
-
مقام جعل ندارم...
سهشنبه 31 خرداد 1401 08:04
به جعل ما که نبود شدت گرایش عشق عنایتی بنما رَفض خود مکن ز دلم حمید خان محمد ی
-
اسب وحشی خیالم، به کجا میبریَم..
دوشنبه 16 خرداد 1401 23:29
به هلالی که درخشان شده از جلوه ی تو آسمان شبم ای کاش منقش باشد مشق چشمان تو در ذهن، صفایی دارد اسب وحشی خیال است، که سرکش باشد حمید خان محمدی
-
انشاء نفس...
شنبه 7 خرداد 1401 14:02
خوابم که برد حال و هوایت مرا گرفت انشاء نفس کرده ام اما چه سود از این حمید خان محمدی
-
اگر که خورده مرامی به سینه ات مانده...
جمعه 30 اردیبهشت 1401 19:34
ز جلوه های نگاهت که دیده ام تر شد زمان زخم جداییِ مان، مقدر شد سرای خاطر شعرم چنان مکدر شد ز سوز آهِ بلندِ گلی که پر پر شد صدای صاعقه ای گفت... آسمان بارید قلم به دفتر اشعار... ناگهان بارید دلم ز باده ی چشمان نافذت ، دم زد دمی که شعله به جان تمام عالم زد تمام شهرِ تَغزُّل، جنون... به نامم زد تبر به ریشه ی آن خانه ی...
-
قسم به نام علی (ع)
پنجشنبه 18 فروردین 1401 14:59
قسم به نام علی(ع) گر دوباره زنده شوم سرم به تیغ دهم باز به عشق روی علی (ع) حمید خان محمدی
-
فال نیک...
چهارشنبه 17 فروردین 1401 17:54
به فال نیک گرفتم که سال نو شاید نسیم باد بهارت به صورتم بوزد حمید خان محمدی
-
دم رفتن همه تن غرق نگاهش گشتم...
چهارشنبه 17 فروردین 1401 17:50
با کس این دل چه کنم درد دل ابراز نکرد بال و پر داشت ولی میل به پرواز نکرد گفت، عالم ز پی نام و نشان آمده است آه دم داد و هویت به کس احراز نکرد زخم صد تیغ ملامت به تنش خورد ولی لب فرو بست و بساط گله، آغاز نکرد بی سپر، داشت که با تیر قضا میجنگید هیچکس را هم از این قائله، همراز نکرد هر چه گفتم که حذر کن ز هدف های محال سر...
-
و من یمت یرنی...
چهارشنبه 4 اسفند 1400 09:52
و من یمت یرنی، مؤمنین و یا کفار چه وقت شیرینی، مرگ در کنار علی (ع) حمید خان محمدی
-
هدیه ی الهی...
چهارشنبه 4 اسفند 1400 09:51
خدا مرا به وجودت هدیه ای بخشید همین که با منی انگار صد گوهر دارم حمید خان محمدی
-
مجال آه...
چهارشنبه 4 اسفند 1400 09:47
مجال آه ندارم ز درد دوری تو بیا و ماه نگاهت نهان مکن ز دلم حمید خان محمدی
-
صدای قیل نشاید ز قال ما آید...
پنجشنبه 21 بهمن 1400 12:03
ای دل، بسوز و دم مزن عشق محال را باید که شست این همه خواب و خیال را آخر نخورده ایم، پس از صبر و انتظار یک جرعه از شراب رخ بی مثال را آری! شکست از تو و صد تکه پاره شد تا دید در خود، آینه، نقش جمال را آن را که معرفت به دلش راه بسته است بر سینه می زند ز چه سنگ وصال را؟ دست زمان فقط شده یارم به روزگار خوابانده موج سرکش هر...
-
شب یلدا...
پنجشنبه 21 بهمن 1400 12:00
((آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود)) شب یلدا که تفأل زدم این بیت آمد واژه در واژه مرا قدرت تفسیر نبود حمید خان محمدی
-
مَن یَمُت یَرَنی...
پنجشنبه 11 آذر 1400 11:23
ببار حضرت باران که دل پریشانم به جان دوست که محتاج بوی بارانم ببار بر دل خون گشته از جنون، ای عشق ببین ز درد فراق و وصال، گریانم دلا مزن سر فریاد، ناله های سکوت که از درای قلم تا قدر نمی دانم خوشا به بقعه ی جنت نشان شاه نجف جهان که خرم از او هست... من هم از آنم <<قسم به وعده ی شیرین (مَن یَمُت یَرَنی)>>...
-
گفتم به خود از یار....
یکشنبه 16 آبان 1400 19:45
گفتم به خود از یار نه اینکه خبری شد!... از سنگ دلی شیوه ی او پرده دری شد هر فکر و خیال از اثر گردش چشمش بین اگر و باید و شاید سپری شد تفسیر من از آمدن ابر جدایی باران نمایان شده از چشم تری شد افسوس در این چشمه ی چشمان محبت از عشق فقط قسمت ما، بی ثمری شد صد واژه تغزل به سرم آمده انگار لب باز نکرده همه از در به دری شد...
-
امان از غریبی...
شنبه 8 آبان 1400 00:39
بر لبم مهر خموشی زده غربت... اما حرف ها میزند این چشم، که دریای غم است حمید خان محمدی
-
یا امام الرئوف....
جمعه 7 آبان 1400 20:08
جلوه کن با نگه ت بر دل و بشکن قفسم بوی پیراهن تو تازه کند هر نفسم چند سالیست که این حال دلم بارانیست دل بریدم ز همه نیست در این خانه کسم چاره ای نیست به جز دیدن ایوان طلا بطلب این تن رنجورِ پر از خار و خسم کاش میشد که ببارم سحری ، کنج حرم من به قربان تو ای مونس و فریاد رسم یک نفر باز گمان کرده کبوتر شده است پر پرواز...
-
میسوزم از فراق تو ای شمع محفلم...
دوشنبه 12 مهر 1400 00:30
هرگز نمی رود غم و اندوه از دلم تا آن زمان که از دلِ دلدار غافلم انگار در حوالی میخانه ی غزل یک جرعه از نگاه تو شد شمع محفلم گر شرط وصلت، آتش عشق و فراق توست بر سوختن به راه وصال تو قائلم حتی خدا که زد به دلم نقش بندگی مهر تو را سرشت به یکباره در گلم صد بار توبه کرده ام از حال خویش و باز بر قبلگاه چشم سیاه تو مایلم شب...
-
خرابم... خرابم... خمارم... بماند
پنجشنبه 1 مهر 1400 18:23
بماند که دور از نگارم، بماند بماند که من بیقرارم، بماند بریز از نگاهت به کف، باده را چون خرابم... خرابم... خمارم، بماند دَرای غزل زد صدایت، بدانی که صبری به سینه ندارم، بماند فراقت، جوانی به پیری رسانده خزان زد به فصل بهارم، بماند به کتمان عشق از نگاه ملامت چه دانی؟!... درون حصارم، بماند بنازم به بزم قضا و کتابَت رقم...
-
ای وای که با این دل دیوانه چه جنگی ست...
شنبه 13 شهریور 1400 00:21
آغوش تو در خواب... چه تصویر قشنگی ست ای وای که با این دل دیوانه چه جنگی ست چشمان تو سرچشمه اشعار دلم بود عمری ست عبادت کده ام این بت سنگی ست یک گوشه نگاهت به خیالم زده امشب زنگار، تو بردار، که دل زنگیِ زنگی ست حتی به فراق تو غزل، اشک فشان است تشویش شبانه تشری زد که:چه ننگی ست؟ فهمیده ام حالا که در تاب و تب عشق یک رنگ...