سیل سیلی جفای شعر بر صورت بس است
این نمایش های مغرورانه ی قدرت بس است
باز هم نعلین عجز از پا در آمد با غرور
پرسه در پس کوچه های وادی حیرت بس است
نیست حد من سخن از صورت و بی صورتی
کلمینی یا حمیرا بایدم، طاعت بس است
ضرب در کثرت شدیم از بس مقیَّد گشته ایم
ادعای سالکی و سیرِ در وحدت، بس است
جاده های انتظارش هم ندارد انتها
گفتن از -دیدار او- با خویش در خلوت بس است
خواستم شعری بگویم از شهنشاه نجف
قافیه آمد به جوش و گفت: ای رعیت، بس است
حمید خان محمدی