غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

صحبت با خویش در خلوت بس است...

سیل سیلی جفای شعر بر صورت بس است

این نمایش های مغرورانه ی قدرت بس است


باز هم نعلین عجز از پا در آمد با غرور

پرسه در پس کوچه های وادی حیرت بس است


نیست حد من سخن از صورت و بی صورتی

کلمینی یا حمیرا بایدم، طاعت بس است


ضرب در کثرت شدیم از بس مقیَّد گشته ایم

ادعای سالکی و سیرِ در وحدت، بس است


جاده های انتظارش هم ندارد انتها

گفتن -از دیدار او- با خویش در خلوت بس است


خواستم شعری بگویم از شهنشاه نجف

قافیه آمد به جوش و گفت: ای رعیت، بس است


حمید  خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد