غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

سودای دل...

دلی دارم نوای شورانگیزی به سر دارد

هزاران حرف با غم ها و زخم چشم تر دارد


دلی دارم که در جنگ میان خویش با خویش اش

به چرخش های شمشیر نظربازان نظر دارد


سر سودای سیمرغ سلوک و سیر و سرمستی

به وقت خواب ناز شهر، در بانگ سحر دارد


دلم انگار آیینه به آیینه ترک برداشت

دلم انگار از درد و بلا و غم خبر دارد


ز آه دل جنون فریاد می زد بر سر عالم

که رد زخم های خنجر این دل بیشتر دارد


به خود گفتم چرا بر روی لب هایش دعا از دهر

تمنّای دلی آشفته و خون جگر دارد؟


حمید خان محمدی 

جام بلا و این تن رنجور سالکان...

درد فراق دیدن رویت عذاب ماست

شیرین ترین بیان تو، فرهاد خواب ماست


سویی نمانده بر دل رنجور عاقلان

نورِ چراغِ مُرده کجا آفتاب ماست!؟


انگار آسمانِ زمستانِ شهر هم

غمگین و دلشکسته ی حال خراب ماست


باران صبر، سیل بلا... تا نظاره کرد

لبریز اشک گشته و حیرانِ تاب ماست


وصلِ مدام نیست، به میخانه ی طریق

خونِ جگر حکایت بزم شراب ماست


باکی نبوده است ز شمشیر فتنه ها

گر زخم می زند طلب بی حساب ماست


نام علی (ع) که عالمیان را کفایت است

تنها دوای درد و غم و اضطراب ماست


حمید خان محمدی