غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

لایق دیدار

عمریست که همسایه ی این حال خرابیم

حسرت زده ی جوشش یک کار ثوابیم


خورشید فروزان دلم، رو به غروب است 

 در وادی عشاق، دگر بار، نتابیم 


هر دم شده جاری، قلم لطف الهی

صد حیف که بعد از همه آن لطف، کبابیم


انگشت نمای سر بازارِ جفاییم

پنهان شده از زخم زبان، پشت نقابیم 


از شوق وصالِ دل و دلدار زمانه

تا روئیت رویش دگر آسوده نخوابیم


مطرود از عشقیم، ولی پاک سرشتیم

بسوزیم و بسازیم و به سویش بشتابیم 


چون لایق دیدار شویم، چشم بشوییم

پا تا سر خود غرق حسابیم و کتابیم 


از چیست که ما اشرف مخلوق جهانیم؟ 

در ذهن، پر از سیل سوالیم و جوابیم 


گشتیم به عالم ز پی علم حضوری

استاد به ما گفت که دنبال سرابیم


ای کاش که یک گوشه نگاهی به من افتد

با یک نگه ش تا به ابد، پا به رکابیم 


حمید  خان محمدی

منظر چشم

خیال منظر چشمت نمی رود از یاد

دلم هوای تو دارد که می‌زند فریاد


شکفته غنچه ی نیلوفرانه ات امشب

چنان که آتش عشقت، درون سینه نهاد 


زدم عصا که به دریایِ دل رهی باشد

کلیم اگر برسد در هوای عشق آباد


به جاده های پر از سنگِ وادی عشاق

قدم نهادَم و گفتم که هرچه بادآباد 


گرفته تاب و توانم، غروب غمبارت

اسیر عشق تو هرگز نمی‌شود آزاد


غم فراقِ تو شد تیر غیبِ تقدیرم

نشسته خونِ جگر بر کمانت ای صیاد


خیال روی تو گر بگذرد ز خاطر ما 

ز پشت پرده ی چشمت مکن نظر به عناد


قلم به لوحِ قضا خورده تا غزل گل کرد

تمام هستی من شد در این خراب آباد


حمید  خان محمدی

برزخ جان

در برزخ جان مانده ام، دیگر پناهی نیست

ما را به جز گوشه نگاهت، رسم و راهی نیست


مُشتی گره کرده از این غم های تکراری

دارم بساطی که به جز دریای آهی نیست


بارانِ اشکی بر دو چشم خون فشانِ ماست

راه نجاتی غیر از آغوشِ تو گاهی نیست


آتش مزن با بی محلی ات بر این دل، که

در خرمنِ عمرِ گرانم، برگ و کاهی نیست


محو جمال یوسفِ مصری، زلیخا شد

اما به او از جانب یوسف نگاهی نیست


دنبال لیلی گشتن اش، هر روز هر شب بود

می گردد و بر گردنِ مجنون، گناهی نیست


تدبیر ما بی چاره ها، گمراهیِ محض است

در ظلمتِ تنهاییِ بی چاره، ماهی نیست


رفتی ولی با رفتنت بردی توانم را 

بر صفحه ی روی سپیدم، جز سیاهی نیست


حمید  خان محمدی

غرق نگاه

در گیرودار خاطره، روی تو دیده ام
وز آتشِ نگاه تو صد شعله چیده ام

دلبر ندیده ای، چه خبر داری از دلم 
عمری به راه وصلِ تو یکسر دویده ام

یک لحظه آن نگاه تو قلبم جلا دهد
 در پای قدِ تو، سرِ دل را بریده ام

در سینه ام جمال مه ت نقش بسته است
بر شعله هایِ سرکشِ عشقت دمیده ام  

چشمم به خون نشسته و غرق نگاه تو 
در بزم عاشقیِ تو رنجی کشیده ام

سنگین شود دل از غم دوریت هر دمی
مجنون شدم، ببین که گریبان دریده ام

 درجزر و مد نرگسِ چشمانِ لاله گون
نیلوفرانه بر لب ساحل رسیده ام 

لطفت همیشه شامل ما باشد ای نگار
آرام جان و مونسِ قلب رمیده ام 

حمید  خان محمدی

کشتگان راه عشق

رفته بر بادی تمام دودمان، را دیده یی؟

سرکشیِ شعله های آسمان را دیده یی؟ 


جرعه ای از جام وصل تو دهد عمری ابد

در طریق وصل خود، این کشتگان را دیده یی؟


تیر طوفانیِ آن برق نگاهت کشته است

خود نشانه رفته یی، قوص کمان را دیده یی؟


جان ناقابل فدای لیلی خود کرده است

فخر مجنون شد ولی، جانِ گران را دیده یی؟


در کمینگاهِ کماندارانِ راه کوی تو

تا که صد منزل رود، این کاروان را دیده یی؟


پا نهادم در مسیرت با قدم هایی چو موم

تفته راهِ پیشِ پایِ شبروان را دیده یی؟ 


 مو سپید و قد خمیده، خسته از تکرار روز

در دمی شد پیر و نالان، این جوان را، دیده یی؟


خیره گشته باغبانی بر خزانِ باغ خود 

تا که دریابد بهارِ بی خزان را، دیده یی؟


رفتی و گم شد شمیم بوی تو در بوستان 

از کفِ خود داده این پاره عنان را دیده یی؟


حمید  خان محمدی