غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

نیازی نیست تا حکمت بخوانیم...

نگاهم خیره مانده بر تلاطم های گیسویش

خمار و مست ماندم از فریب چشم جادویش


شبم چون روز روشن شد ز تصویر درخشانش

فروزان نور عالم تاب در محراب ابرویش


تکلم های تکراری که ختمش می شود... ای کاش

طواف عشق می کردم به دور خال هندویش


به یک گوشه نگاه خود جهانی زنده میدارد

مدار ممکنات و کهکشان ها از سر کویش


من از اسم احد اینگونه فهمیدم خدا یکتاست

که پهلو میزند بر حکمتِ یکتاییِ رویش 


به حکمت در کلاس عشق تا آخر نیازی نیست

به جامی می بنوشاند اگر یک جرعه از جویش


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد