به گوش می رسد از دل صدای تکراری
به پشت درب نشسته گدای تکراری
عنایتی وَتَصَدّق به ما لطافت کن
چرا که آمده ام با دعای تکراری
فقیر و مُفلسم ای جلوه ی تمام حُسن
منی که پر شدم از ادعای تکراری
نشسته باز به دوشم غرورِ ذکر و سجود
به خویش گفتم امان از ردای تکراری
در انتظار نگاهت به خود فرو رفتم
به خون تپیده ام از این جفای تکراری
همین که گم شده ام در اتاق آیینه
برای خویش کشیدم خدای تکراری
صدای پای تَوهُّم دوباره پیچیده
خموش کی شود از سر، نوای تکراری
حمید خان محمدی
در گوشه یی ز داغ جفایت رمیده ام
روی خوش از خیال وصالت ندیده ام
سنگی زدی که شیشه ی فردانیت، شکست
از غربتم بپرس، چه دردی کشیده ام
خون دل از نگاه من هر روز می چکد
این می ز ابتدای فراقت چشیده ام
خسته ز جنگ عقل و غریزه، نشسته ام
تسلیم، در مقابل اشکانِ دیده ام
صد بار از جنون، سرِ صبرِ جمیل خویش
با خنجر قساوت عشقت بریده ام
پیدا نکردم از گل باغت نشانه ای
مانند ریشه در غم و حسرت دویده ام
در انتهای سوگِ قلم با کلام و شعر
گویا به ابتدای تغزُّل رسیده ام
حمید خان محمدی
هر روز یاد تو، گره ای زد به کار ما
آری خزان زده به تمام بهار ما
ما را دگر تحمل درد فراق نیست
کم کن ز لطف گوشه ای از کوله بار ما
کمتر بسوزمان، غم معشوق کافی است
ای صبر شعله ور شده از انتظار ما
حتی غزل کشیده به آتش برای خود
این دفتری که پر شده از شعر یار ما
دل در میان هجمه ی غم های دوری ت
هر روز میکند گله از غمگسار ما
ای کاش یک طبیب محبت، بیاورد
مرهم برای درد و غم ماندگار ما
«ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم»
عکسی به روی باده ز نقش نگار ما
سرزنده می شوم نفسی تازه می کنم
یک لحظه گر زنی قدمی بر مزار ما
حمید خان محمدی
محبت را تداعی میکند بر روی بالینش
تلقی میکند رسم جنون را بر مجانینش
کجا میخاستم اِدارک ماٰ اَدراکِ لَیل ش را
که حتی مانده ام در فهم جزیی از عناوینش
یتیمان و اسیران هم به پشت درب مهر او
هو الرزّاق را معنی کند بهر مساکینش
به هنگام تغزل های خویش از وصف اوصافش
به حیرت میرسد شعر از مفاهیم و مضامینش
مشیت را رقم زد با دعای در قنوت خود
همه عالم به خود میبالد از نقش نگارینش
حمید خان محمدی
به گِرد خویش از روز ازل، او محفلی دارد
قلم می گفت با خود، او چه دست عادلی دارد
مرا انداخت در سیل بلا، تقدیر محض او
به ظنی زیر لب گفتم، که دریا... ساحلی دارد
نوشتم ساحل اما شرط قرب است، ابتلا، آری
بنازم خالق عالم چه تیغ مایلی دارد
بکش دست نوازش بر سر مجنون دیوانه
که در وادی طینت از کَرَم آب و گلی دارد
به پشت درب میخانه سوال از خویش پرسیدم
در این بزم تحیّر، سعی ما هم حاصلی دارد؟
حمید خان محمدی