غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ز غم دوری تو شکوه کجاها بُردم...

دل در سیطره ی مهر تو بی پروا شد

عاقلی بود که مجنون دل لیلا شد


خسته و غم زده از  روز شب تکراری

ناگهان در سرش از شور و شعف، غوغا شد


دل و دین برد ز خوبان جهان هستی

رخ ماهت که چنین شاه رخ زیبا شد


دیده نوشید می از روی تو و عُزلت جُست

بی جهت نیست که در میکده ات تنها شد


با همان غمزه ی آلوده به شمشیر جفا

منظر چشم تو در خواب شبم انشا شد


تیره و تار غمت بود که از اول بود

تا که آیینه به یک جلوه ی تو شیدا شد


من خسی بودم و در سیل بلا، سرگردان

جلوه کردی و مسیرم طرف دریا شد


متحیر شده بودم که کجا شکوه برم

آخرش دفع بلا در حرم مولا شد


حمید خان محمدی