غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ما در حرم به عرش الهی می رویم....

یک جرعه چایِ داغِ حرم می برد به عرش

گویا کلید عرش همان چای داغ او ست


حمید خان محمدی 

سیمای بغض آلوده چشم تر نمیخواهد...

سیمای بغض آلوده، چشم تر نمی خواهد

مجنونِ لیلی را سخن... از بَر نمی خواهد


از بس که تکراری غزل گفتم برای خویش

این بیت های ناتمام، از سَر نمی خواهد


یک ضربه مانده تا غروب آفتاب عمر

قطع درخت قد کمان، لشگر نمی خواهد


آنقدر با تیغ غمت گشتم مِی آلوده

زخم دلم را مرهمی دیگر نمی خواهد


هر که به عمر خویش گر پیدا کند ذره

از کیمیای مهر تو... پس زر نمی خواهد


بودی بدون قید و تنها از همان اول

اثبات بی حدی تو منبر نمی خواهد


مجنونم و سر مست از مستی شورانگیز 

میخانه های شهر تو ساغر نمی خواهد


من را ز یارانت مزن خط، ای کمال عشق

بال شکسته ضربه ی آخر نمی خواهد


حمید خان محمدی 

به وقت سجده ام انگار روبروی تو ام...

به وقت سجده ام انگار روبروی توام

منم که واله و شیدای خُلق و خوی توام


ز نور باده پر از انبساط خاطره ام

در آن نیاز سحر چون به گفت و گوی توام


چه حیرتی ست به وادی تیه اگر که در آن

به هر  طرف که کنم رو، به سمت و سوی توام؟! 


هزار دفعه بمیرم به نفخ صور اما

 در آن قیامت کبری به جستجوی توام


همیشه خیره به ماه چهارده ماندم  

همیشه غرق نگاه جمال روی توام


خمار گشته ام انگار، ساقیا نظری

مِی اَم بنوش که من زنده از سبو ی توام


و مَنْ یَمُتْ یَرَنی گفتی ای عنایت کُل

در آخرین دم عمرم در آرزوی توام


حمید خان محمدی