غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

اراده های الهی... چه باک از غم دوری

َبرای دیدن رویت دلم چه طوفانی ست

به اشک... حال و هوای شبم چه بارانی ست


دلم خرابه ی امید وصل رویت شد

بهای عشق غم است و حدیث ویرانی ست


درین زمانه فقط عشق هم کلامم بود

به روی پیکر آن هم نشان پیکانی ست


گُلی که باد بهاری خبر ز بویش داد

خوراک و خواب و خیال و امید گلدانی ست

 

ز زخم هجر ملالت کشیده ام هر دم

برای چشم تو انگار کار آسانی ست


میان هجمه و پیکار خویش با خویشم

بگوکه زخم به قلبم زدن مسلمانی ست؟


ز دهر، آینه آشفته شد هزاران بار

چنین اراده‌ی تقدیر را چه درمانی ست؟


حمید  خان محمدی