غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

خط بطلان خزان است، بهار قدمت...

کاش با اینکه نداری به دل ما نظری

بر خیالم بِوزی مثل نسیم سحری


دلِ مرده به هوایت پر پرواز نداشت

داده بر ما نفس عیسویت، بال و پری


زیر باران نگاهت بنشینم شاید

حُرم غربت ز بیابان دل ما ببری


خط بطلان خزان است، بهار قدمت

می دهی بر گل پر پر شده جانِ دگری


شده ای زینت تقدیر به میخانه ی عشق

ابدی هستی و بر ملت ما تاج سری


رسم بی تابی و شلاق زلیخا همه اَش

زخم بر پیکر یوسف زده این بی بصری


آه... شد مونس تنهایی ما آینه ای 

نظر اَنداز که شاید رخ خود را نگری


حمید خان محمدی 

رخ مهتاب نمایان شده در آب حیات...

در آب عکسی از رخ مهتاب دیده ام

دوری ولی درون دلم نقش بسته ای


حمید خان محمدی 

خسته از پرده دری های نگاهش...

در قافله، ای کاش مرا همسفری بود

سهم من از این راه فقط دربه دری بود


سو سو ی شب تارِ خیالم، به ره عشق

یک جلوه ی نور از رخِ قرصِ قمری بود


تقدیر رقم خورده چو پروانه بسوزم 

پر میزدم از شوق اگر بال و پری بود


گم کرده رهی دست به دامان تو گشته

بر میکده ی چشم تو انگار دری بود


گفتم که دوای دل ما رحم بود رحم

امید که شاید به دلت، مختصری بود


ماندم که نسوزاند چرا قلب رئوفت

بغضی که نمایان شده در، چشم تری بود


زخمی که زدی بر دل ما وقت جدایی

سهوی که نبود، فکر کنم پرده دری بود!


حمید  خان محمدی


بارش باران...

خبری شد که همه غرق تحیُّر ماندند

آسمان گریه و ما خسته از این کج فکری


حمید خان محمدی