غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

در حسرت آغوش تو...

در حسرت آغوش تو گاهی به گاهی

مرغ خیالم، خواب را از چشم من برد 


حمید خان محمدی 

دوا که نیست کمی مرهمی به دل بگذار

بدون تو شب عالم سحر سراغ ندارد

نگاه نافذ چشمت گوهر سراغ ندارد 


مدار گیسوی تو محور قرار فلک بود

که عرش نقطه ی ثقلی دگر سراغ ندارد


نهان مکن ز سماوات، قرص کامل رویت

چنین فروغ درخشان، قمر سراغ ندارد


درون قلب من انگار پر ز توست نگارا

به کُنه آینه چشمی اثر سراغ ندارد


به دردهای دلم دلبرا دوا تو نمودی

طبیبِ زخمِ جنون، این ثمر سراغ ندارد


میان حسرت و ای کاش های وادی عشقم

چه آتشی... که از اول، شرر سراغ ندارد


مزن به تیر قضا دست رد به سینه ی عاشق 

جفا که غیر ز خون جگر سراغ ندارد


غم فراق رهایم نکرد و سیل بلا برد

جهان چنین غمِ چشمان تر سراغ ندارد


حمید خان محمدی