صبر آمده به سر... که بَرَد انتظار ما
گشتیم و نیست یک اثری از نگار ما
بگذار با غمم بنشینم به درد و دل
پیدا نشد به جز غم دل، غمگسار ما
بودم رها میانه ی پیکار سرنوشت
حالا تغزُّل آمده در نقشِ یار ما
در آسمان پی مدد از ذات بوده ایم
روی زمین رسیده به فریاد و زار ما
حتی خبر ز وادی طینت نمی دهد
تا مرهمی شود به دل بی قرار ما
یک جرعه از پیاله اجبارم آرزوست
خیری نبوده در طلب اختیار ما
هستیم مبتلا به فراق و وصال و عشق
از آن زمان که حُب تو آمد به کار ما
دل مرده ایم و بر سر کویت نشسته ایم
احیا شویم اگر گذری از مزار ما
حمید خان محمدی