غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

صحبت با خویش در خلوت بس است...

سیل سیلی جفای شعر بر صورت بس است

این نمایش های مغرورانه ی قدرت بس است


باز هم نعلین عجز از پا در آمد با غرور

پرسه در پس کوچه های وادی حیرت بس است


نیست حد من سخن از صورت و بی صورتی

کلمینی یا حمیرا بایدم، طاعت بس است


ضرب در کثرت شدیم از بس مقیَّد گشته ایم

ادعای سالکی و سیرِ در وحدت، بس است


جاده های انتظارش هم ندارد انتها

گفتن -از دیدار او- با خویش در خلوت بس است


خواستم شعری بگویم از شهنشاه نجف

قافیه آمد به جوش و گفت: ای رعیت، بس است


حمید  خان محمدی 

سال تحویل شد و هجمه ی غم ما را برد...

ای خوش آن روز که چشمان تو بیمارم کرد

جلوه کردی و به یکباره گرفتارم کرد


کُنج تنهایی خود گرم نگفتن بودم

غزلی آمد و آلوده به گفتارم کرد


قامت عشق به محراب جنون می بندم

قافیه ریخت و از شعر تو سرشارم کرد


ساحت قُدسی معشوق به دل انشاء گفت

از میِ حیرتِ اسمائیه پُربارم کرد


عذر تقصیر به کس نیست میان حسرت 

عافیت خواهی ما بود که سربارم کرد


نَقل بد مستی در میکده ها کوک شده ست

این چه شوریست که نُقل سر بازارم کرد


خواب دیدم رُخ مهتاب به آب افتاده

شوق یک لحظه تماشای تو بیدارم کرد


سال تحویل شد و هجمه ی غم ما را برد

آری آخر غم دوریت سرِ دارم کرد


حمید  خان محمدی


                 ...♡*♡عید نوروز مبارک♡*♡...

سیمای بغض آلوده چشم تر نمیخواهد...

سیمای بغض آلوده، چشم تر نمی خواهد

مجنونِ لیلی را سخن... از بَر نمی خواهد


از بس که تکراری غزل گفتم برای خویش

این بیت های ناتمام، از سَر نمی خواهد


یک ضربه مانده تا غروب آفتاب عمر

قطع درخت قد کمان، لشگر نمی خواهد


آنقدر با تیغ غمت گشتم مِی آلوده

زخم دلم را مرهمی دیگر نمی خواهد


هر که به عمر خویش گر پیدا کند ذره

از کیمیای مهر تو... پس زر نمی خواهد


بودی بدون قید و تنها از همان اول

اثبات بی حدی تو منبر نمی خواهد


مجنونم و سر مست از مستی شورانگیز 

میخانه های شهر تو ساغر نمی خواهد


من را ز یارانت مزن خط، ای کمال عشق

بال شکسته ضربه ی آخر نمی خواهد


حمید خان محمدی 

به وقت سجده ام انگار روبروی تو ام...

به وقت سجده ام انگار روبروی توام

منم که واله و شیدای خُلق و خوی توام


ز نور باده پر از انبساط خاطره ام

در آن نیاز سحر چون به گفت و گوی توام


چه حیرتی ست به وادی تیه اگر که در آن

به هر  طرف که کنم رو، به سمت و سوی توام؟! 


هزار دفعه بمیرم به نفخ صور اما

 در آن قیامت کبری به جستجوی توام


همیشه خیره به ماه چهارده ماندم  

همیشه غرق نگاه جمال روی توام


خمار گشته ام انگار، ساقیا نظری

مِی اَم بنوش که من زنده از سبو ی توام


و مَنْ یَمُتْ یَرَنی گفتی ای عنایت کُل

در آخرین دم عمرم در آرزوی توام


حمید خان محمدی 

یک جرعه از تجلی اسمت بنوشمان....

در وادی محبت او، جان نیاز نیست

دیوانه را به ملک سلیمان نیاز نیست


باید که شست دست ثواب از صلات و ذکر

میخانه را به صوم مسلمان نیاز نیست


دل را مزن به تیرِ خیالِ وصال خویش

ویرانه خانه را که به طوفان نیاز نیست


یک جرعه از تجلی اسمت بنوشمان

در جام پر ز باده به باران نیاز نیست


پهن است خان لطف تو تا آخرین نفس

عالم نشسته است به مهمان نیاز نیست


دل را برید از همه دنیا امام عشق

شأن وجوب را که به امکان نیاز نیست


او اسم اعظم است که در هجمه های جور

حتی به شک و شبه سلمان نیاز نیست


حمید خان محمدی