غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

اگر که خورده مرامی به سینه ات مانده...

ز جلوه های نگاهت که دیده ام تر شد

زمان زخم جداییِ مان، مقدر شد

سرای خاطر شعرم چنان مکدر شد

ز سوز آهِ بلندِ گلی که پر پر شد


صدای صاعقه ای گفت... آسمان بارید

قلم به دفتر اشعار... ناگهان بارید


دلم ز باده ی چشمان نافذت ، دم زد

دمی که شعله به جان تمام عالم زد

تمام شهرِ تَغزُّل، جنون... به نامم زد

تبر به ریشه ی آن خانه ی خرابم زد


تحمل غم دوری که کار هر کس نیست

مسیر پر خطر عشق چون مشخص نیست


هوای عشق، دلم را ز درگه ش رانده

دَرای مرگ، به تدریج، سوی خود خوانده

عنایتی بنما ای صفای جا مانده

اگر که خورده مرامی به سینه ات مانده


عنان خویش ز کف داده ام نگاهی کن

بیا و این تن رنجور!... هر چه خواهی کن


مزن به دست غزل طبل بی محلی را

ببین نزاع میان غم و تسلی را

کمی نشان بده از صورت تجلی را

رسان به عرش دعای شبِ مُصلی را


کجاست آتش چشمی که جانمان سوزد

از این فراق تو عمری جَنانمان سوزد


خوشا به یوسف کنعان، وصال یارش دید

به لطف معجزه ای، حور، در کنارش دید

همان که روی زلیخاهِ غمگسارش دید

هزار غصه ی هجران به دوش و بارش دید


شب سیه به سپیدی وزین شود ای کاش

چنان که قطره به دریا عجین شود ای کاش


حمید  خان محمدی

امشب ابری ام و میبارم از این غم هایم

می چکد اشک از این چشم و دل بارانم
خبری داد، غزل گفت، که من حیرانم
درد ها دارم و مینالم و سرگردانم

گوش کن، قصه ی باریدن دل می خوانم

غل و زنجیر زدی با نگهت، پایم را
نیست نایی و گرفتی ز نفس، نایم را
آخرش باز نکردی تو گره هایم را

من زمین خورده ی عشقم، همه را می دانم

تا به مقصود رسیدی، چه رهایم کردی! 
وسط معرکه ی عشق، فدایم کردی! 
و مرا از صف عشاق، جدایم کردی! 

زخم ها بر جگر از وسوسه ی شیطانم

دست بر دار از این قصه ی صد من یک غاز
خسته کردی دل مجنون مرا با این ناز
چه خبر شد که خیالت به سرم آمد باز

و پشیمانم و با تیشه‌ی غم ویرانم

شبی از فصل خزان در دل ماه آذر
زیر باران، زده ام پرسه که یادت آخر
برود کوچه به کوچه ز سرم، سرتاسر

گر چه آلوده شد از فتنه ی تو، دستانم

می روی، تا برود جان!؟ چه خیالی داری! 
گریه در کوچه خیابان!؟ چه خیالی داری! 
تشنگی در دل باران!؟ چه خیالی داری! 

تا ابد دور از این خاطره ها می مانم

تو چه کردی که بلندای صدا در من سوخت
دفترم شعله شد و حرف و هجا در من سوخت
چشمه های غزل و شور و نوا، در من سوخت

سبک واسوخت به لب های غزل، افشانم

مستی چشم تو در سینه، مدام است مدام
قاصر از وصف نگاه تو کلام است کلام
خوردن میوه از این باغ، حرام است حرام

هاج و واج از تو و سرخورده از این پایانم

حمید  خان محمدی