غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غروب جمعه...

زخم غروب جمعه چرا کم نمی شود؟! 

گویا عمیق بوده که مرهم نمی شود


هشدار داده بوده ام این نکته را به خود

عقل و جنون در آینه با هم نمی شود


بشکن جنون... حصار تَعقُّل به تیر عجز

ایستادن ام به صبر، دمادم نمی شود


با سیل وهم و چالش مُشتی خیال پوچ

صحرای خشک قلب که خُرَّم نمی شود


دل کنده ام ولی همه جا نقش چشم توست

قطع تَعلقات که در دم نمی شود


خوش باش دل به وعده ی دیدار روی او

سیر و سلوک بی تَعب و غم نمی شود


راه عبور از خطرات وصال یار

بی اشک روضه های محرم نمی شود


حمید خان محمدی 

لا تصبُ الدِّهر...

حقیقت است که دریای بی کران باشد

به زیر سایه سیمرغ آشیان باشد


مناز بر جلواتِ سلوک، محدودیم

قیود و حد همه زنجیر پای جان باشد


به باد داده نماز و قنوت و اذکارش 

دلی که در گرو وصل این و آن باشد


نگفته اند که در سیر معرفت، عارف

ز ابتلای تن و روح در امان باشد


به لوح دهر رقم خورده مبتلا باشیم

قلم به دست شرر بار کاتبان باشد


سماء دهر وسیع است، لا تصبُ الدِّهر

امور ماست که محصور در زمان باشد


نظر به گنبد دوار آستان نجف

برای نفس، بالاتر از جنان باشد


حمید  خان محمدی