غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

دل در گِروئِ حیرت جانکاه تو مانده...

زخمی ست بر دل،  از قدمگاه تو مانده 

این زخم ها از عشق جانکاه تو مانده


در ظلمتی که غرق تنهایی خویشم

یک روزنه از نور مصباح تو مانده


از دلخوشیِ چند روز زندگانی

درد فراق گاه و بی گاه تو مانده


دریا به جزر و مد خویش ش گفت هر بار

غرق نگاه روی چون ماه تو مانده


صدها مسیحا دم میان خرق عادت

در حیرت از اعجاز یک آه تو مانده


عمریست میبالد که در بند و اسیر است

یوسف که در حبس زلیخاه تو مانده


بالا نشینان و وزیران و عزیزان

حتی هزاران... در ته چاه تو مانده


وای از دل خوش بین که هر روز و شب انگار

امیدوار و چشم بر راه تو مانده


حمید  خان محمدی