بر دوش، کوهی از اثر کوله بار ها
فریاد بی صدا، ز پس آه و زارها
خالی ز رنگ گشته، دگر سو نمانده بر
چشمی که پر شد از شرر زخمِ خارها
حتی ز یوسفِ سرِ بازارِ مصریان
دل برده زلف یار هزاران هزارها
در باغِ پر ز عِطر تو جای ملال نیست
آتش کشیده قاطبه ی گلعزارها
دل شسته ام میان هیاهوی اشک و غم
از مدعی عشق و وفا، انتظارها
گفتم به زیر لب، چه عجیب است روزگار
دنیا چرا گرفته ز من اعتبارها
ای سینه باش بر تن رنجور و ناتوان
آیینه ای تمام نما از قرارها
حمید خان محمدی