غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

انتظارها...

بر دوش، کوهی از اثر کوله بار ها

فریاد بی صدا، ز پس آه و زارها


خالی ز رنگ گشته، دگر سو نمانده بر

چشمی که پر شد از شرر زخمِ خارها


حتی ز یوسفِ سرِ بازارِ مصریان

دل برده زلف یار هزاران هزارها


در باغِ پر ز عِطر تو جای ملال نیست

آتش کشیده قاطبه ی گلعزارها


دل شسته ام میان هیاهوی اشک و غم

از مدعی عشق و وفا، انتظارها


گفتم به زیر لب، چه عجیب است روزگار 

دنیا چرا گرفته ز من اعتبارها


ای سینه باش بر تن رنجور و ناتوان

آیینه ای تمام نما از قرارها


حمید  خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد