غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

انتظارها...

بر دوش، کوهی از اثر کوله بار ها

فریاد بی صدا، ز پس آه و زارها


خالی ز رنگ گشته، دگر سو نمانده بر

چشمی که پر شد از شرر زخمِ خارها


حتی ز یوسفِ سرِ بازارِ مصریان

دل برده زلف یار هزاران هزارها


در باغِ پر ز عِطر تو جای ملال نیست

آتش کشیده قاطبه ی گلعزارها


دل شسته ام میان هیاهوی اشک و غم

از مدعی عشق و وفا، انتظارها


گفتم به زیر لب، چه عجیب است روزگار 

دنیا چرا گرفته ز من اعتبارها


ای سینه باش بر تن رنجور و ناتوان

آیینه ای تمام نما از قرارها


حمید  خان محمدی 

رفت که رفت...

آن همه شور شعف از دل ما رفت که رفت

هرچه دادی به یکی زلف دوتا رفت که رفت


من ندانستم از این بحر و عروضی چه کنم

شعر آمد همه ی قافیه ها رفت که رفت


ای کلیم از تو سخن هست ولی گوش کر است

معجزی نیست اگر شور عصا رفت که رفت


گفت یک گوشه نگاهش همه سلمان سازد

پس از آن بود که هوش از سر ما رفت که رفت


همه ی عمر به پای خم ابرویش سوخت

بی جواب است سوالم که چرا رفت که رفت


پر قنداقه ی نوزاد به دست پدر است

سر دردانه به یک تیر جفا رفت که رفت



حمید خان محمدی 

تنهای تنها...

باید نشست و واژه به واژه شروع کرد
تنها دوای آتش دل در تغزل است


حمید خان محمدی