غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

دریای دلم پر ز تلاطم شده است...

خورده تقدیر که غمگین فراق ش باشیم

باید از عشق بسوزیم و بَلا کَش باشیم


نیست امید، به ما رو کند اقبال نظر

کاش یک گوشه ی تصویر نگاه ش باشیم


درد تنهایی و دوریت، قبول است قبول

قسمت اینگونه رقم خورده در آتش باشیم


سوز سرمای غزل گفت به چشمم، باید

تا ابد منتظر فصل بهارش باشیم


شده هر ثانیه انگار برایم ده سال

چقدر می‌گذرد سخت، به یادش باشیم!


چند روزی ست که دریای دلم طوفانی ست

به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم


حمید خان محمدی 

شهد شهادت...

‏‎چه قَدَر شهد شهادت به دلم شیرین است

خاک پایت به سحر، ملجأ هر مسکین است


سالها عکس تو را مردم کشور دیدند 

کس نپرسید چرا بال و پرت خونین است!؟


حمید خان محمدی

تشنه ی چشمان تو...

فریاد زنان گویم و این هست مسیرم

هستی به فلک بر من تنها... ، تو امیرم


ای کاش که در خواب من آیی و ببینی

من تشنه ی چشمان تو در قلب کویرم


با جلوه ی چشمان تو غوغا شده در دل

ای کاش در این عشق بمانم و بمیرم


حاشا اگر افتاد به میخانه ات این ره

از دست کسی غیر تو پیمانه بگیرم


مجنونم و در حسرت آغوش بهارت

عمریست گرفتار م و در بند و اسیرم


حاجت به سر کوی تو آورده ام امشب

از روز ازل بر در این خانه فقیرم


حمید خان محمدی