گفتم به خود از یار نه اینکه خبری شد!...
از سنگ دلی شیوه ی او پرده دری شد
هر فکر و خیال از اثر گردش چشمش
بین اگر و باید و شاید سپری شد
تفسیر من از آمدن ابر جدایی
باران نمایان شده از چشم تری شد
افسوس در این چشمه ی چشمان محبت
از عشق فقط قسمت ما، بی ثمری شد
صد واژه تغزل به سرم آمده انگار
لب باز نکرده همه از در به دری شد
حمید خان محمدی
بر لبم مهر خموشی زده غربت... اما
حرف ها میزند این چشم، که دریای غم است
حمید خان محمدی
جلوه کن با نگه ت بر دل و بشکن قفسم
بوی پیراهن تو تازه کند هر نفسم
چند سالیست که این حال دلم بارانیست
دل بریدم ز همه نیست در این خانه کسم
چاره ای نیست به جز دیدن ایوان طلا
بطلب این تن رنجورِ پر از خار و خسم
کاش میشد که ببارم سحری ، کنج حرم
من به قربان تو ای مونس و فریاد رسم
یک نفر باز گمان کرده کبوتر شده است
پر پرواز بده تا به سرایت برسم
حمید خان محمدی