غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

کودک کفاش..

نحسی انگار فتاده سر راه پسرک

 دیده ی کودک کفاش پر از باران بود


تشنه از بی کسی و جرعه ی آبی می جست

او نفهمید عطش، میله ی این زندان بود


حمید خان محمدی

تنهایی...

تنهایی ام نگارش تصویر خانه شد

ای کاش لحظه ای بنشینی مقابلم


حمید خان محمدی 

عید فطر آمده و می طلبم عیدی را...

باید که جان به راه وصالت فدا شود

باغ نگاه مهر تو بر تن، ردا شود


فطریه ی دلم ، همه شوق نگاه یار

ای کاش عاقبت، به تو دِینم ادا شود


مجنون به معبد آمده بهر نیاز دل

لیلی کجاست تا که بیاید خدا شود


گویا مسیح بر رخ ماهت دمیده است

تا وقت صبح، بر دل ما مقتدا شود


پیراهنی که بوی تو گر آورد به مصر

صد یوسف از شمیم بهارت، گدا شود


بوی تو با نسیم سحر غنچه را گشود

شاید گره ز کار منو عشق، وا شود


می ترسم از هجوم قشون خیال چشم

آتش زند به سرو دل آنسان که تا شود


درد فراق و شوق وصالت ستودنیست

هر گز مباد درد فراقم دوا شود


حمید  خان محمدی 

درد فراقی دارم و...

عشق باعث شد که عاجز باشم از صبر فراق

کاش یک دریا ببینم چشم پر مهر تو را


حمید خان محمدی 

و تَصَدَّق پدر خاک نظر کن به گدا...

حب تو گر بنشیند به نهان خانه ی دل

می‌ زند شعر و غزل بر سر کاشانه ی دل


نام مولا به زبان آمده امشب، سر و پا

مست گشتیم ز شور می و پیمانه ی دل


ما که هستیم... چه هستیم... نمی دانم من

این چه عشقیست که آتش زده بر لانه ی دل


و تَصَدَّق پدر خاک نظر کن به گدا

تا شود باعث آرامش و سامانه ی دل


کاش قسمت شود ایوان نجف در شب قدر

شنوم گوشه ای از ناله ی مستانه ی دل


 دور بستر همه جمعند خدا می داند

سوخت بالا سر شمع ت همه پروانه ی دل


حمید خان محمدی