غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس...

این تغزُّل های شیدا باز افتاد از نفس

ذکر تسبیحات احیا باز افتاد از نفس


واژه ها را اشکِ غربت با خودش همواره برد

دفتر املاء و انشاء باز افتاد از نفس


دل به دریا میزنم، شاید نصیبم موج شد

حال طوفانی دریا باز افتاد از نفس


هر که آمد، تیشه ای بر ریشه ی ما میزند

یک نفر اینگونه تنها باز افتاد از نفس


صبر... در دیدار یوسف هم سپر انداخته

تیغ چشمان زلیخا باز افتاد از نفس


کاش روز وصل، از راه خیالم می رسید

طاقت مجنون و لیلا باز افتاد از نفس


حمید  خان محمدی