غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

صدای قیل نشاید ز قال ما آید...

ای دل،  بسوز و دم مزن عشق محال را

باید که شست این همه خواب و خیال را


آخر نخورده ایم، پس از صبر و انتظار 

یک جرعه از شراب رخ بی مثال را


آری! شکست از تو و صد تکه پاره شد 

تا دید در خود، آینه، نقش جمال را


آن را که معرفت به دلش راه بسته است

بر سینه می زند ز چه سنگ وصال را؟


دست زمان فقط شده یارم به روزگار

خوابانده موج سرکش هر قیل و قال را


ای خوش به حال سالک شب زنده دار شهر

سوزانده قهوه خانه و فنجان و فال را


در بیشه زار سیر و سلوک ش حکایت است

با تیر شعله های غزل زد غزال را


حمید  خان محمدی

شب یلدا...

((آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع

جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود)) 


شب یلدا که تفأل زدم این بیت آمد

واژه در واژه مرا قدرت تفسیر نبود


حمید  خان محمدی