غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

در محکمه ی خویش نشد تبرئه ی دل

عرق شرم به پیشانی ام از حسرت ها

عاقبت جان دهم از سوز غم غربت ها


در سرم داد ز بیداد و گله پشت گله

چون که نوشیده ام از طعم بد جرأت ها


سخن از محکمه ی خویش که آمد به میان

ناگهان خم شده از شرم، قد حیرت ها


سالها منزجر از قصه ی اعمالم لیک

قلبم آکنده شد از کینه و از نفرت ها


برد کابوس تغافل همه ی عمرم را

سوخت در خواب زمستانی ما فرصت ها


همتم نیست کند خیمه ی عجزم بر پا

کاش جوشد ز کویر دل ما، غیرت ها


حمید  خان محمدی 

کس نفهمید دل ما چه سخن ها دارد

مُرد امید ولی دل کمک حالم بود

اشک چشمان تو هم ناظر احوالم بود


زیر باران خزان غرق نگاهت گشتم

اولین جوشش سرچشمه ی اغفالم بود


آنچه بعد از غم دوریت دلم را سوزاند 

خط بطلان تو بر دفتر اعمالم بود


نشد امسال ببینم رخ ماهت... ای کاش

رؤیت قرص قمر، روزی هر سالم بود


طالع انگار رقم خورده که از روز ازل

چشم پُر اشک، ز هجران تو،  اقبالم بود


کس نفهمید دل ما چه سخن ها دارد

واژه زد شعله به شعرم که پر و بالم بود


حمید  خان محمدی 

ما خانه نشینان به همراهی باران....

همخانه ی بارانم و آتش گرفته خانه ام

با دیگران مانوسم و با خود ولی بیگانه ام


یک عمر باریدم نشد آرام این دلشوره ها

انگار کاری کرده ای با این دل دیوانه ام


پیمانه بر پیمانه زد تقدیر تا لوحی نوشت

کوبید اسمت را قلم بر سر در میخانه ام


رویای آغوشت کویر یاد را دریا نبود

بر این حقیقت رو زدم، چون دود شد افسانه ام


شمع وجودت خنده زد بر شعله های عاشقی

افتاده آتش های غم در خرمن پروانه ام


این کولبار حسرت و دوری به دوشم میکشم

گویا که از روز ازل افتاده روی شانه ام


دیگر ندارد طاقت دوری خیالم روز و شب

بزم تغزل یاد کرد از یار چون دُردانه ام


حمید  خان محمدی