غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

خیری ندیده ایم از این اختیارها...

صبر آمده به سر... که بَرَد انتظار ما

گشتیم و نیست یک اثری از نگار ما


بگذار با غمم بنشینم به درد و دل

پیدا نشد به جز غم دل، غمگسار ما


بودم رها میانه ی پیکار سرنوشت

حالا تغزُّل آمده در نقشِ یار ما


در آسمان پی مدد از ذات بوده ایم

روی زمین رسیده به فریاد و زار ما


حتی خبر ز وادی طینت نمی دهد

تا مرهمی شود به دل بی قرار ما


یک جرعه از پیاله اجبارم آرزوست

خیری نبوده در طلب اختیار ما


هستیم مبتلا به فراق و وصال و عشق

از آن زمان که حُب تو آمد به کار ما


دل مرده ایم و بر سر کویت نشسته ایم

احیا شویم اگر گذری از مزار ما


حمید خان محمدی