هر روز یاد تو، گره ای زد به کار ما
آری خزان زده به تمام بهار ما
ما را دگر تحمل درد فراق نیست
کم کن ز لطف گوشه ای از کوله بار ما
کمتر بسوزمان، غم معشوق کافی است
ای صبر شعله ور شده از انتظار ما
حتی غزل کشیده به آتش برای خود
این دفتری که پر شده از شعر یار ما
دل در میان هجمه ی غم های دوری ت
هر روز میکند گله از غمگسار ما
ای کاش یک طبیب محبت، بیاورد
مرهم برای درد و غم ماندگار ما
«ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم»
عکسی به روی باده ز نقش نگار ما
سرزنده می شوم نفسی تازه می کنم
یک لحظه گر زنی قدمی بر مزار ما
حمید خان محمدی
محبت را تداعی میکند بر روی بالینش
تلقی میکند رسم جنون را بر مجانینش
کجا میخاستم اِدارک ماٰ اَدراکِ لَیل ش را
که حتی مانده ام در فهم جزیی از عناوینش
یتیمان و اسیران هم به پشت درب مهر او
هو الرزّاق را معنی کند بهر مساکینش
به هنگام تغزل های خویش از وصف اوصافش
به حیرت میرسد شعر از مفاهیم و مضامینش
مشیت را رقم زد با دعای در قنوت خود
همه عالم به خود میبالد از نقش نگارینش
حمید خان محمدی