غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

قد رعنا

سجده گویم بر خدای پر نعم

دیدم آن لبخندت ای پاره تنم


چون ملائک سیر کن بر روی ابر

شکر خالق بهر این لطف و کرم


چشم تو طوفان کند دریای عشق

غرق شد مجنون در این ، چشم ترم


گر ببینم قد رعنای تو را

جان نا قابل فدایت می کنم


میزنم فریاد سر مستی اگر

بر رخ زیبای تو بوسه زنم


خنجری شدبر دل دریایی ام

جزر و مد پلک چشمت ای صنم


حمید  خان محمدی

حسرت دل

بنویسید کشیدم غم بسیاری را

در دل خویش نهادم همه اسراری را


سالها می‌گذرد تا که شوم پیر غمت

زین جهت میکشم آن یک نخ سیگاری را


کاش در قوس نزولم بنویسند مرا

بینم آن جلوه ای از نور رخ یاری را


دست کوتاه شد از عالم وحدت ای کاش

تا که حق جمله نگیرد همه آثاری را


مترتب شده بر قلب من آن سیل گناه

هبه ای کاش به من، سیره ی سرداری را


بنویسید بود حسرت دل تا به ابد

همنشینی سر آن سفره ی دلداری را


عاقبت هم نشود قسمت من میدانم

تا برم لذت یک لحظه ی دیداری را


منت ش بر سر من تابه ابد میماند

دست تقدیر دهد لطف نکوکاری را


حمید  خان محمدی

نشان عشق لیلی

کنم جان را فدایت عاقبت ای عشق پنهانی

که شیرین باشد آن دیدار، می دانم که می‌دانی 


چه خوش باشد اگر مجنون وصال لیلی اش بیند

طلوع صبح می آید پس از شب های طولانی


گذر افتد ز سوز دل سحرگاهان به کوی دوست

عجین شد قطره ی باران در آن دریای طوفانی


چه فخری می‌کند مجنون دیوانه اگر روزی

نشان عشق لیلی را زند بر روی پیشانی


نگاهم کاش افتد بر رخ زیبای دلدارم

زنم بوسه اگر بینم، بر آن سیمای نورانی


از آن لعل گوهر بارت بریز ای ساقی مستان

چشم هر دم می نابی از این احوال روحانی


نسیم تابش چشمت اگر افتد به روی من

بود خورشید روز افزونِ آن شب های ظلمانی


حمید  خان محمدی

لحظه دیدار

دل به روی مه زیبات گرفتار شده است

از ازل تا به ابد وآله و بیمار شده است 


زین سبب بود که افتاد ز چشمش پرده

گویی از خواب خودش سر زده بیدارشده است 


دید تقدیر که بر گنبد دوار نوشت

 نور هستی همه اش نقش رخ یار شده است


گفت ای کاش که من لایق دیدار شوم

وقت دیدار نشد حاصل و بیمار شده است


بعد از آن بال و پرش سوخته در آتش عشق 

قصه اش نقل کسان در سر بازار شده است


حسرت بوسه ز دستان مه ناز به دل

تیر تاریک بر آن چشم گهربار شده است


جان به لب آمد از این سوز و گداز غم عشق

چشم امید بر آن لحظه ی دیدار شده است


حمید  خان محمدی

سرخوش

سرخوشم رقص کنان فارغ شدم زین روزگار

شکر می‌گویم همی بر آستان کردگار


 زد رقم سهم مرا تقدیر و اینگونه نوشت

تاکنار یار دیرین، شاد باشم آشکار


این بود رویای عاشق کی رسد وقت وصال

بشنود حرف دل اش را ،همچو یک آینه دار


میشوم مدهوش از لعل لبت ای ماه ناز

نور چشم دلبرم جان را برد تا احتضار


گرد شمع عاشقی چون سوخت این بال و پرم

کاش میشد تا نباشم زین جهت من شرم سار


یا عقیق و گوهری یا سنگ ریزه در نظر

هر دو از سنگ اند و اما فرق شان در اعتبار


هر که هستم هر چه هستم این بود رویای من

بشکند با یک نگاهش حسرت این انتظار


حمید  خان محمدی