غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

همین که گفت اَنا بنُ عَلیٌ اِلحیدر(ع)...

زمین کرببلا پُر ز یاس پرپر شد

فَقطَّعوا بِسُیوفٍ، علی اکبر(ع) شد


همین که گفت اَنا بنُ عَلیٌ اِلحیدر(ع) 

تمام تن، هدفِ ضربه های لشگر شد


عدو ز کینه عمودی، به فرق سر کوبید

میان اهل حرم، ناله ها مکرر شد


به هر کجا نظرش جلب شد، علی(ع) میدید

ز داغ شبه پیمبر(ص) ، پدر مکدر شد


و خَدَّعوا، پدرش بوسه بر لبانش زد

ز غصه چشم ملائک در آسمان، تر شد


عدو نکرد به این اِکتفا، و اَما بعد... 

به روی نیزه سرش، لحظه های آخر شد


حمید خان محمدی 

آسمان کاش بسوزی و بباری یک دم...

دل زهرا (س) از این روضه مکدر گردد

که حسین ش نتوانست حرم بر گردد


آسمان کاش بسوزی و بباری یک دم

تا که لب های علی اصغر (ع) او، تر گردد


در کلنجار نگه داشتن قنداقه

نتوانست حریف تن بی سر گردد


پشت خیمه پسرش را به دل خاک سپرد

چون که پنهان، تن طفلی ز مادر گردد


مادرش گفت ببینم پسرم را... شاید

شب تاریک مرا، ماه منور گردد


حمید خان محمدی 

یک زینب (س) و یک کاروان...

نور چشم همه ای، زینت دوش پدرم

پسرانم به فدایت که تویی تاج سرم


چه قضا و قدری کاش که اینگونه نبود

مانده بر دوش من از رفتن تو، بار حرم


حمید خان محمدی 

خندید پدر تا که زدم حرف برایش

صد شکر، عمو... عمه... در این قافله دارم

چادر به سرم، ارث از این سلسله دارم


شب ها چه قشنگ است، عجب منزل و ماه یی

شَبتاب و ستاره، به نظر چلچله دارم


خندید پدر تا که زدم حرف برایش

شیرینم و از دست عمویم صله دارم


زیبایی مهتابِ شبِ کرببلا هیچ

اما ز خَس و خاک بیابان، گله دارم


بابا ته گودال، وَ ما هم تک و تنها

در پای خود انگار دو صد آبله دارم


بودم به کنارت همه دم، هست به یادت؟ 

حالا چقدر با سر تو فاصله دارم


حمید خان محمدی 

از بلاها، دل حُر گر خبری داشت، نداشت

پسر فاطمه (س) راه دگری داشت، نداشت

حرف او در دل لشگر اثری داشت، نداشت


راه بستند به روی پسر فاطمه (س) ، پس

به جز از کربُبلا، او گذری داشت، نداشت


کاش دلسوز زن و بچه شود یک کوفی

غیرتِ مردِ عرب، اَر ثمری داشت، نداشت


خود از آغاز غلط بود که بستند مسیر 

از بلاها، دل حُر گر خبری داشت، نداشت


کربلا تا به خودش دید که سقا آمد

شب تاریک سماء ش، قمری داشت، نداشت


حمید خان محمدی