غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

سودای دل...

دلی دارم نوای شورانگیزی به سر دارد

هزاران حرف با غم ها و زخم چشم تر دارد


دلی دارم که در جنگ میان خویش با خویش اش

به چرخش های شمشیر نظربازان نظر دارد


سر سودای سیمرغ سلوک و سیر و سرمستی

به وقت خواب ناز شهر، در بانگ سحر دارد


دلم انگار آیینه به آیینه ترک برداشت

دلم انگار از درد و بلا و غم خبر دارد


ز آه دل جنون فریاد می زد بر سر عالم

که رد زخم های خنجر این دل بیشتر دارد


به خود گفتم چرا بر روی لب هایش دعا از دهر

تمنّای دلی آشفته و خون جگر دارد؟


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد