دلی دارم نوای شورانگیزی به سر دارد
هزاران حرف با غم ها و زخم چشم تر دارد
دلی دارم که در جنگ میان خویش با خویش اش
به چرخش های شمشیر نظربازان نظر دارد
سر سودای سیمرغ سلوک و سیر و سرمستی
به وقت خواب ناز شهر، در بانگ سحر دارد
دلم انگار آیینه به آیینه ترک برداشت
دلم انگار از درد و بلا و غم خبر دارد
ز آه دل جنون فریاد می زد بر سر عالم
که رد زخم های خنجر این دل بیشتر دارد
به خود گفتم چرا بر روی لب هایش دعا از دهر
تمنّای دلی آشفته و خون جگر دارد؟
حمید خان محمدی