غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

جام بلا و این تن رنجور سالکان...

درد فراق دیدن رویت عذاب ماست

شیرین ترین بیان تو، فرهاد خواب ماست


سویی نمانده بر دل رنجور عاقلان

نورِ چراغِ مُرده کجا آفتاب ماست!؟


انگار آسمانِ زمستانِ شهر هم

غمگین و دلشکسته ی حال خراب ماست


باران صبر، سیل بلا... تا نظاره کرد

لبریز اشک گشته و حیرانِ تاب ماست


وصلِ مدام نیست، به میخانه ی طریق

خونِ جگر حکایت بزم شراب ماست


باکی نبوده است ز شمشیر فتنه ها

گر زخم می زند طلب بی حساب ماست


نام علی (ع) که عالمیان را کفایت است

تنها دوای درد و غم و اضطراب ماست


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد