ای دل، بسوز و دم مزن عشق محال را
باید که شست این همه خواب و خیال را
آخر نخورده ایم، پس از صبر و انتظار
یک جرعه از شراب رخ بی مثال را
آری! شکست از تو و صد تکه پاره شد
تا دید در خود، آینه، نقش جمال را
آن را که معرفت به دلش راه بسته است
بر سینه می زند ز چه سنگ وصال را؟
دست زمان فقط شده یارم به روزگار
خوابانده موج سرکش هر قیل و قال را
ای خوش به حال سالک شب زنده دار شهر
سوزانده قهوه خانه و فنجان و فال را
در بیشه زار سیر و سلوک ش حکایت است
با تیر شعله های غزل زد غزال را
حمید خان محمدی