غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

میسوزم از فراق تو ای شمع محفلم...

هرگز نمی رود غم و اندوه از دلم

تا آن زمان که از دلِ دلدار غافلم


انگار در حوالی میخانه ی غزل

یک جرعه از نگاه تو شد شمع محفلم


گر شرط وصلت، آتش عشق و فراق توست

بر سوختن به راه وصال تو قائلم


حتی خدا که زد به دلم نقش بندگی

مهر تو را سرشت به یکباره در گلم


صد بار توبه کرده ام از حال خویش و باز

بر قبلگاه چشم سیاه تو مایلم


شب تا سحر به دشت صبوری قدم زدم

اما نشد ز صبر فراق تو، حاصلم


امید بسته ام که شود روزیم به عمر

اعجاز جلوه های تو، حلال مشکلم


حمید خان محمدی

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد