ای حسرت شبهای بارانی من برگرد
آخر چگونه با فراقت میتوان سر کرد
در آتشم سوزاند و خاکستر به بادم داد
خورده مرامی که نگاهت برملا می کرد
دریای چشمانت بلای حال مجنونم
سهم من از گرمای آغوشت... هوای سرد
آنقدر باریدم ندارم نای روییدن
سبزی رویاهای من هم شد به رنگ زرد
یک عمر سنگ عشق تو بر سینه کوبیدم
حالا بگو عشقت چه چیزی ارمغان آورد؟
از عشق جانسوز و حرارت های شیرینش
چیزی نمانده جز غم و زخم و بلا و درد
غرق نگاهت مانده م حالا که فهمیدم
در دفتر اشعار خود هستم بیابان گرد!
حمید خان محمدی
به لبم شعر و ثنا، ذکر علی(ع) میگویم
گفت عالم به صلا: ذکر علی(ع) میگویم
خواب ایوان نجف دیدم و ناگه پر شد
سرم از شور صفا، ذکر علی(ع) میگویم
کرد مدهوش خود از بدو ورودم به حرم
نور ایوان طلا، ذکر علی(ع) میگویم
در حرم اذن دخولم نشد از خجلت اثم
نیست نایی به نوا، ذکر علی(ع) میگویم
نقش بسته به تن از خنجر غفلت انگار
زخم صد جور و جفا، ذکر علی(ع) میگویم
و إن یکادی خواندم تا دلم آرام شود
شد ز ما دفع بلا، ذکر علی(ع) میگویم
پدرانه بگشوده گره هایم را باز
درد ما کرد دوا، ذکر علی(ع) میگویم
داده با جرعه ای از باده ی تو کلب درت
آب و آیینه جلا، ذکر علی(ع) میگویم
عشق حیدر(ع) زده تا حد جنون با تیغش
گردنم را ز قفا، ذکر علی(ع) میگویم
جان ناقابل خود قابل اگر داند او
میدهم بهر ولا، ذکر علی(ع) میگویم
حمید خان محمدی
عرق شرم به پیشانی ام از حسرت ها
عاقبت جان دهم از سوز غم غربت ها
در سرم داد ز بیداد و گله پشت گله
چون که نوشیده ام از طعم بد جرأت ها
سخن از محکمه ی خویش که آمد به میان
ناگهان خم شده از شرم، قد حیرت ها
سالها منزجر از قصه ی اعمالم لیک
قلبم آکنده شد از کینه و از نفرت ها
برد کابوس تغافل همه ی عمرم را
سوخت در خواب زمستانی ما فرصت ها
همتم نیست کند خیمه ی عجزم بر پا
کاش جوشد ز کویر دل ما، غیرت ها
حمید خان محمدی
مُرد امید ولی دل کمک حالم بود
اشک چشمان تو هم ناظر احوالم بود
زیر باران خزان غرق نگاهت گشتم
اولین جوشش سرچشمه ی اغفالم بود
آنچه بعد از غم دوریت دلم را سوزاند
خط بطلان تو بر دفتر اعمالم بود
نشد امسال ببینم رخ ماهت... ای کاش
رؤیت قرص قمر، روزی هر سالم بود
طالع انگار رقم خورده که از روز ازل
چشم پُر اشک، ز هجران تو، اقبالم بود
کس نفهمید دل ما چه سخن ها دارد
واژه زد شعله به شعرم که پر و بالم بود
حمید خان محمدی
همخانه ی بارانم و آتش گرفته خانه ام
با دیگران مانوسم و با خود ولی بیگانه ام
یک عمر باریدم نشد آرام این دلشوره ها
انگار کاری کرده ای با این دل دیوانه ام
پیمانه بر پیمانه زد تقدیر تا لوحی نوشت
کوبید اسمت را قلم بر سر در میخانه ام
رویای آغوشت کویر یاد را دریا نبود
بر این حقیقت رو زدم، چون دود شد افسانه ام
شمع وجودت خنده زد بر شعله های عاشقی
افتاده آتش های غم در خرمن پروانه ام
این کولبار حسرت و دوری به دوشم میکشم
گویا که از روز ازل افتاده روی شانه ام
دیگر ندارد طاقت دوری خیالم روز و شب
بزم تغزل یاد کرد از یار چون دُردانه ام
حمید خان محمدی