خورده تقدیر که غمگین فراق ش باشیم
باید از عشق بسوزیم و بَلا کَش باشیم
نیست امید، به ما رو کند اقبال نظر
کاش یک گوشه ی تصویر نگاه ش باشیم
درد تنهایی و دوریت، قبول است قبول
قسمت اینگونه رقم خورده در آتش باشیم
سوز سرمای غزل گفت به چشمم، باید
تا ابد منتظر فصل بهارش باشیم
شده هر ثانیه انگار برایم ده سال
چقدر میگذرد سخت، به یادش باشیم!
چند روزی ست که دریای دلم طوفانی ست
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
حمید خان محمدی
چه قَدَر شهد شهادت به دلم شیرین است
خاک پایت به سحر، ملجأ هر مسکین است
سالها عکس تو را مردم کشور دیدند
کس نپرسید چرا بال و پرت خونین است!؟
حمید خان محمدی
فریاد زنان گویم و این هست مسیرم
هستی به فلک بر من تنها... ، تو امیرم
ای کاش که در خواب من آیی و ببینی
من تشنه ی چشمان تو در قلب کویرم
با جلوه ی چشمان تو غوغا شده در دل
ای کاش در این عشق بمانم و بمیرم
حاشا اگر افتاد به میخانه ات این ره
از دست کسی غیر تو پیمانه بگیرم
مجنونم و در حسرت آغوش بهارت
عمریست گرفتار م و در بند و اسیرم
حاجت به سر کوی تو آورده ام امشب
از روز ازل بر در این خانه فقیرم
حمید خان محمدی
گفت... ، بکوبم در میخانه را
خواست بسازد من ویرانه را
گفت خجولی نکن از عجز خویش
نیست هرج، کرده ی دیوانه را
گفت بزن قید تعلق ز عقل
سر بکش این جرعه ی پیمانه را
گفت بهاری شو و باران بگیر
تا شنوی نغمه ی مستانه را
مژده بده آمده فصل بهار
بر سر سبزه بزند شانه را
گفتمش ای کاش بهاری شوم
راه نما کن من بیگانه را
گفت به تن جامه بپوشان دمی
این سخن عالم فرزانه را
سر بکش... ، از عشق بسوز و بساز
جام بلا در ره جانانه را
حمید خان محمدی
نگار مه جبین من کجایی
ای عشق آتشین من کجایی
ازل ما را به یادت آفریدند
بهار اولین من کجایی
به ملک عشق تو ما را غمی نیست
شه بالا نشین من کجایی
نفس بر سینه ی عاشق رسیده
بلاها در کمین من، کجایی
صدفهای نگاهم مات مانده
به دریاها نگین من کجایی
خوشا زندان پر مهر نگاهت
که شد حصن حصین من کجایی
برای دیدنت صبرم سر آمد
نگاه آخرین من کجایی
حمید خان محمدی