غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

در محکمه ی خویش نشد تبرئه ی دل

عرق شرم به پیشانی ام از حسرت ها

عاقبت جان دهم از سوز غم غربت ها


در سرم داد ز بیداد و گله پشت گله

چون که نوشیده ام از طعم بد جرأت ها


سخن از محکمه ی خویش که آمد به میان

ناگهان خم شده از شرم، قد حیرت ها


سالها منزجر از قصه ی اعمالم لیک

قلبم آکنده شد از کینه و از نفرت ها


برد کابوس تغافل همه ی عمرم را

سوخت در خواب زمستانی ما فرصت ها


همتم نیست کند خیمه ی عجزم بر پا

کاش جوشد ز کویر دل ما، غیرت ها


حمید  خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد