عرق شرم به پیشانی ام از حسرت ها
عاقبت جان دهم از سوز غم غربت ها
در سرم داد ز بیداد و گله پشت گله
چون که نوشیده ام از طعم بد جرأت ها
سخن از محکمه ی خویش که آمد به میان
ناگهان خم شده از شرم، قد حیرت ها
سالها منزجر از قصه ی اعمالم لیک
قلبم آکنده شد از کینه و از نفرت ها
برد کابوس تغافل همه ی عمرم را
سوخت در خواب زمستانی ما فرصت ها
همتم نیست کند خیمه ی عجزم بر پا
کاش جوشد ز کویر دل ما، غیرت ها
حمید خان محمدی