غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

ای حسرت شبهای بارانی من برگرد...

ای حسرت شبهای بارانی من برگرد

آخر چگونه با فراقت می‌توان سر کرد


در آتشم سوزاند و خاکستر به بادم داد

خورده مرامی که نگاهت برملا می کرد


دریای چشمانت بلای حال مجنونم

سهم من از گرمای آغوشت... هوای سرد


آنقدر باریدم ندارم نای روییدن

سبزی رویاهای من هم شد به رنگ زرد


یک عمر سنگ عشق تو بر سینه کوبیدم

حالا بگو عشقت چه چیزی ارمغان آورد؟ 


از عشق جانسوز و حرارت های شیرینش

چیزی نمانده جز غم و زخم و بلا و درد


غرق نگاهت مانده م حالا که فهمیدم

در دفتر اشعار خود هستم بیابان گرد!


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد