گفت... ، بکوبم در میخانه را
خواست بسازد من ویرانه را
گفت خجولی نکن از عجز خویش
نیست هرج، کرده ی دیوانه را
گفت بزن قید تعلق ز عقل
سر بکش این جرعه ی پیمانه را
گفت بهاری شو و باران بگیر
تا شنوی نغمه ی مستانه را
مژده بده آمده فصل بهار
بر سر سبزه بزند شانه را
گفتمش ای کاش بهاری شوم
راه نما کن من بیگانه را
گفت به تن جامه بپوشان دمی
این سخن عالم فرزانه را
سر بکش... ، از عشق بسوز و بساز
جام بلا در ره جانانه را
حمید خان محمدی