باید که جان به راه وصالت فدا شود
باغ نگاه مهر تو بر تن، ردا شود
فطریه ی دلم ، همه شوق نگاه یار
ای کاش عاقبت، به تو دِینم ادا شود
مجنون به معبد آمده بهر نیاز دل
لیلی کجاست تا که بیاید خدا شود
گویا مسیح بر رخ ماهت دمیده است
تا وقت صبح، بر دل ما مقتدا شود
پیراهنی که بوی تو گر آورد به مصر
صد یوسف از شمیم بهارت، گدا شود
بوی تو با نسیم سحر غنچه را گشود
شاید گره ز کار منو عشق، وا شود
می ترسم از هجوم قشون خیال چشم
آتش زند به سرو دل آنسان که تا شود
درد فراق و شوق وصالت ستودنیست
هر گز مباد درد فراقم دوا شود
حمید خان محمدی
عشق باعث شد که عاجز باشم از صبر فراق
کاش یک دریا ببینم چشم پر مهر تو را
حمید خان محمدی
حب تو گر بنشیند به نهان خانه ی دل
می زند شعر و غزل بر سر کاشانه ی دل
نام مولا به زبان آمده امشب، سر و پا
مست گشتیم ز شور می و پیمانه ی دل
ما که هستیم... چه هستیم... نمی دانم من
این چه عشقیست که آتش زده بر لانه ی دل
و تَصَدَّق پدر خاک نظر کن به گدا
تا شود باعث آرامش و سامانه ی دل
کاش قسمت شود ایوان نجف در شب قدر
شنوم گوشه ای از ناله ی مستانه ی دل
دور بستر همه جمعند خدا می داند
سوخت بالا سر شمع ت همه پروانه ی دل
حمید خان محمدی
دلم ز بوی خیالت هوای باران کرد
نگاه نافذ چشمت، مرا چه ویران کرد
کنار ساحل یادت نشسته بودم تا
هوای شرجی عشقت وزید و توفان کرد
چه شد نسیم جدایی دمید و رویت را
به پشت ابر سیاهی شبانه پنهان کرد
خوشا که یوسف مصری ز بی محلی ها
در آخر عشق زلیخا به لطف جبران کرد
اگر نشد که بنوشم شراب آغوشت
غم از دلم، همه شب یاد یار، درمان کرد
گذشت سوز زمستان نشد طلوع وصال
دلم ز فصل بهارت هوای جانان کرد
حمید خان محمدی