بماند که دور از نگارم، بماند
بماند که من بیقرارم، بماند
بریز از نگاهت به کف، باده را چون
خرابم... خرابم... خمارم، بماند
دَرای غزل زد صدایت، بدانی
که صبری به سینه ندارم، بماند
فراقت، جوانی به پیری رسانده
خزان زد به فصل بهارم، بماند
به کتمان عشق از نگاه ملامت
چه دانی؟!... درون حصارم، بماند
بنازم به بزم قضا و کتابَت
رقم خورده هر شب ببارم، بماند
نگاهی کن از روی لطفت، نگارا
به فقدان و وجدان، دچارم، بماند
حمید خان محمدی
آغوش تو در خواب... چه تصویر قشنگی ست
ای وای که با این دل دیوانه چه جنگی ست
چشمان تو سرچشمه اشعار دلم بود
عمری ست عبادت کده ام این بت سنگی ست
یک گوشه نگاهت به خیالم زده امشب
زنگار، تو بردار، که دل زنگیِ زنگی ست
حتی به فراق تو غزل، اشک فشان است
تشویش شبانه تشری زد که:چه ننگی ست؟
فهمیده ام حالا که در تاب و تب عشق
یک رنگ نبودی و دلت از همه رنگی ست
حمید خان محمدی
دگر از ماه جمالش، خبرم نیست که نیست
عاقبت بر سر کویش گذرم نیست که نیست
از همان لحظه ی فقدان و غم دوری او
ذره ای خواب به چشمان ترم نیست که نیست
روشن از نور وجودش همه دنیای مثال
به دم فجر طلوع ش، اثرم نیست که نیست
دم به دم میطلبد، پر کشم از شوق وصال
چه کنم... سوخته ام... بال و پرم نیست که نیست
آنچنان شعله زده بر می و میخانه ی عشق
اثر از سوخته های جگرم نیست که نیست
پر کشیده شعف از بام دل خسته ی ما
شوق اگر هست، به جز شوق حرم نیست که نیست
حمید خان محمدی
زمین کرببلا پُر ز یاس پرپر شد
فَقطَّعوا بِسُیوفٍ، علی اکبر(ع) شد
همین که گفت اَنا بنُ عَلیٌ اِلحیدر(ع)
تمام تن، هدفِ ضربه های لشگر شد
عدو ز کینه عمودی، به فرق سر کوبید
میان اهل حرم، ناله ها مکرر شد
به هر کجا نظرش جلب شد، علی(ع) میدید
ز داغ شبه پیمبر(ص) ، پدر مکدر شد
و خَدَّعوا، پدرش بوسه بر لبانش زد
ز غصه چشم ملائک در آسمان، تر شد
عدو نکرد به این اِکتفا، و اَما بعد...
به روی نیزه سرش، لحظه های آخر شد
حمید خان محمدی
دل زهرا (س) از این روضه مکدر گردد
که حسین ش نتوانست حرم بر گردد
آسمان کاش بسوزی و بباری یک دم
تا که لب های علی اصغر (ع) او، تر گردد
در کلنجار نگه داشتن قنداقه
نتوانست حریف تن بی سر گردد
پشت خیمه پسرش را به دل خاک سپرد
چون که پنهان، تن طفلی ز مادر گردد
مادرش گفت ببینم پسرم را... شاید
شب تاریک مرا، ماه منور گردد
حمید خان محمدی