غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

چشمان ترم...

دگر از ماه جمالش، خبرم نیست که نیست

عاقبت بر سر کویش گذرم نیست که نیست 


از همان لحظه ی فقدان و غم دوری او

ذره ای خواب به چشمان ترم نیست که نیست


روشن از نور وجودش همه دنیای مثال

به دم فجر طلوع ش، اثرم نیست که نیست


دم به دم می‌طلبد، پر کشم از شوق وصال

چه کنم... سوخته ام... بال و پرم نیست که نیست


آنچنان شعله زده بر می و میخانه ی عشق

اثر از سوخته های جگرم نیست که نیست


پر کشیده شعف از بام دل خسته ی ما

شوق اگر هست، به جز شوق حرم نیست که نیست


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد