در قافله، ای کاش مرا همسفری بود
سهم من از این راه فقط دربه دری بود
سو سو ی شب تارِ خیالم، به ره عشق
یک جلوه ی نور از رخِ قرصِ قمری بود
تقدیر رقم خورده چو پروانه بسوزم
پر میزدم از شوق اگر بال و پری بود
گم کرده رهی دست به دامان تو گشته
بر میکده ی چشم تو انگار دری بود
گفتم که دوای دل ما رحم بود رحم
امید که شاید به دلت، مختصری بود
ماندم که نسوزاند چرا قلب رئوفت
بغضی که نمایان شده در، چشم تری بود
زخمی که زدی بر دل ما وقت جدایی
سهوی که نبود، فکر کنم پرده دری بود!
حمید خان محمدی
باید که جان به راه وصالت فدا شود
باغ نگاه مهر تو بر تن، ردا شود
فطریه ی دلم ، همه شوق نگاه یار
ای کاش عاقبت، به تو دِینم ادا شود
مجنون به معبد آمده بهر نیاز دل
لیلی کجاست تا که بیاید خدا شود
گویا مسیح بر رخ ماهت دمیده است
تا وقت صبح، بر دل ما مقتدا شود
پیراهنی که بوی تو گر آورد به مصر
صد یوسف از شمیم بهارت، گدا شود
بوی تو با نسیم سحر غنچه را گشود
شاید گره ز کار منو عشق، وا شود
می ترسم از هجوم قشون خیال چشم
آتش زند به سرو دل آنسان که تا شود
درد فراق و شوق وصالت ستودنیست
هر گز مباد درد فراقم دوا شود
حمید خان محمدی
حب تو گر بنشیند به نهان خانه ی دل
می زند شعر و غزل بر سر کاشانه ی دل
نام مولا به زبان آمده امشب، سر و پا
مست گشتیم ز شور می و پیمانه ی دل
ما که هستیم... چه هستیم... نمی دانم من
این چه عشقیست که آتش زده بر لانه ی دل
و تَصَدَّق پدر خاک نظر کن به گدا
تا شود باعث آرامش و سامانه ی دل
کاش قسمت شود ایوان نجف در شب قدر
شنوم گوشه ای از ناله ی مستانه ی دل
دور بستر همه جمعند خدا می داند
سوخت بالا سر شمع ت همه پروانه ی دل
حمید خان محمدی
دلم ز بوی خیالت هوای باران کرد
نگاه نافذ چشمت، مرا چه ویران کرد
کنار ساحل یادت نشسته بودم تا
هوای شرجی عشقت وزید و توفان کرد
چه شد نسیم جدایی دمید و رویت را
به پشت ابر سیاهی شبانه پنهان کرد
خوشا که یوسف مصری ز بی محلی ها
در آخر عشق زلیخا به لطف جبران کرد
اگر نشد که بنوشم شراب آغوشت
غم از دلم، همه شب یاد یار، درمان کرد
گذشت سوز زمستان نشد طلوع وصال
دلم ز فصل بهارت هوای جانان کرد
حمید خان محمدی
خورده تقدیر که غمگین فراق ش باشیم
باید از عشق بسوزیم و بَلا کَش باشیم
نیست امید، به ما رو کند اقبال نظر
کاش یک گوشه ی تصویر نگاه ش باشیم
درد تنهایی و دوریت، قبول است قبول
قسمت اینگونه رقم خورده در آتش باشیم
سوز سرمای غزل گفت به چشمم، باید
تا ابد منتظر فصل بهارش باشیم
شده هر ثانیه انگار برایم ده سال
چقدر میگذرد سخت، به یادش باشیم!
چند روزی ست که دریای دلم طوفانی ست
به گمانم که بنا نیست کنارش باشیم
حمید خان محمدی