غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

غرق نگاه

قلم به لوح قضا خورده تا غزل گل کرد...

خرابم... خرابم... خمارم... بماند

بماند که دور از نگارم، بماند

بماند که من بیقرارم، بماند


بریز از نگاهت به کف، باده را چون

خرابم... خرابم... خمارم، بماند


دَرای غزل زد صدایت، بدانی

که صبری به سینه ندارم، بماند


فراقت، جوانی به پیری رسانده

خزان زد به فصل بهارم، بماند


به کتمان عشق از نگاه ملامت

چه دانی؟!... درون حصارم، بماند


بنازم به بزم قضا و کتابَت

رقم خورده هر شب ببارم، بماند


نگاهی کن از روی لطفت، نگارا

به فقدان و وجدان، دچارم، بماند


حمید خان محمدی 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد